salam

Home | my behavior | live | mahdawiat | new | foroogh | karbala | saman | steps | relation | My Idea | look | future | poem | poems | salat | stories | production | Contact Me | emam | book | future 2 | bank | man-man
stories

مجسمه سرگذشت 2

سه مرد با هم همسفر شدند . كار يكي از آن ها نجاري و ديگري خياطي و نفر آخر ، كارش روحاني بود . شب از راه رسيد . و آن ها در جائي شروع به استراحت كردند . پس از خوردن شام ، قرار گذاشتند . كه به نوبت ، يكي بيدار بماند . و دو نفر ديگر بخوابند . نجار كه نفر اول بود . پس از كمي بيدار ماندن ، خسته شد . براي اينكه خوابش نبرد . چوبي را به اندازه يك انسان ، انتخاب كرد . و در مدت بيداري ، يك مجسمه به شكل يك زن را تراشيد . و خياط را از خواب بيدار كرد . و مجسمه را به او نشان داد . و خودش خوابيد .

خياط كه پارچه هائي را به همراه داشت . فكر كرد ، براي مجسمه زن لباسي را بدوزد . در مدتي كه بيدار بود ،‌لباسي را براي آن مجسمه دوخت . و آن مرد روحاني را بيدار كرد . و مجسمه را به او نشان داد . و خودش خوابيد .

مرد روحاني با تماشاي مجسمه و لباس او ، ديد كاري از دستش ساخته نيست . رو به سوي خدا كرده ، مشغول راز و نياز شد . و از خدا خواست او به آن مجسمه جان بدهد . وخدا به آن مجسمه جان داد . و زن زيبائي شد .

صبح با طلوع آفتاب ، بين آن ها دعوا شد . تا اينكه پيش قاضي رفتند . و قرار شد . زن متعلق به مرد روحاني باشد . و او چوب نجاري و پارچه خياطي را بدهد . زيرا چوب و پارچه و مزد آن ها قابل برگشت بودند . ولي روح و جان قابل برگشت نبود .

خربزه سرگذشت 1

تابستان بود . و هوا بسيار گرم شده بود . ما در يك شهر دور افتاده و بي نام نشان ، از اهالي آن شهر بوديم . و به كارهاي مردم نگاه ميكرديم . هر زمان اتفاقي مي افتاد . و در سينه ها حفظ مي شد .

در اين زمان، مسافري از راه رسيد . او خيلي تشنه و گرسنه و خسته بود . او در برابر دكاني ايستاد . و از صاحب دكان خواست : من و حيوانم و مرغم ، هر سه به غذا نياز داريم . اما بيشتر از يك سكه ندارم . براي ما غذائي بياور كه هر سه بخوريم .

صاحب دكان خربزه اي را وزن كرد . و براي آنها آورد . مسافر بدون توجه به حيوان و مرغ ، شروع به خوردن خربزه كرد . هنگامي كه سير شد . به اطراف نگاهي انداخت . و تعجب كرد . زيرا از دانه هاي خربزه و پوست خربزه خبري نبود .

مسافر از صاحب دكان پرسيد : خربزه اي كه آوردي ، پوست و دانه نداشت ؟ صاحب دكان گفت : البته كه دانه و پوست داشت . اما شما نگاه نكردي . ميوه را خودت خوردي . پوست ها را حيوان خورد و دانه ها را مرغ خورد . و اكنون هر سه شما سير هستيد . و ميتوانيد از اينجا برويد .

مسافر گفت : معلوم مي شود ، مردم اين شهر با هوش هستند . هر جا برو م ، مردم اين شهر را تعريف ميكنم . و پس از چندي مسافر رفت .

آن مسافر ، و مسافران ديگر هميشه از شهر ما تعريف كردند . با داشتن افراد با هوشي ، مانند صاحب دكان ، هر شهري مشهور مي شود .

طوطي سرگذشت 3

بازرگاني يك طوطي داشت . او درقفس ، زبان آنها را ياد گرفته و حرف ميزد . روزي بازرگان گفت : ميخواهم براي تجارت ، به سفر هندوستان بروم . و براي شما ها ، سوغاتي مي آورم . اين خبر به گوش طوطي رسيد .

طوطي كه بازرگان را ديد . گفت : آيا براي من هم سوغاتي مي آوري ؟

بازرگان گفت : براي تو هم سوغاتي مي آورم ؟ طوطي جواب داد : من سوغاتي نمي خواهم . اما ، سلام مرا به دوستان برسان .

بازرگان به سفر رفت . زمان درازي طول كشيد . و پس از ماه ها بازرگان به خانه برگشت . و سوغاتي همه را داد . اما از سوغاتي طوطي ، خبري نبود . و بازرگان به طرف طوطي نمي رفت .

اما يك روز بازرگان از كنار طوطي گذشت . طوطي پرسيد : سلام مرا به دوستان رساندي ؟ بازرگان گفت : بله ، اما نمي توانم بگويم . طوطي گفت : هرچه شده ، بگو . بازرگان گفت : سلام تو را رساندم ، اما يك طوطي ، كه روي درخت نشسته بود . بعد از سلام ، افتاد و مرد .

تا بازرگان اين سخن را گفت : طوطي در قفس لرزيد و افتاد و مرد . بازرگان سخت ناراحت شد . اما چاره اي نبود . طوطي را برداشته و از قفس بيرون آورد . و در كنار ي گذاشت ، كه او را دفن كند . در اين زمان طوطي پريد و روي درخت نشست . و گفت : دوستان به من راه نجات را ياد دادند . و خداحافظي كرده ، پريد و رفت .

كلاغ سرگذشت 4

هابيل و قابيل ، فرزندان حضرت آدم بودند . آنها قرار گذاشتند . براي خدا هديه اي را بدهند . تا مورد قبول خداوند باشند .

هابيل دامداري مي كرد . قابيل كشاورزي مي كرد . هر كدام به محصولات خودشان نگاهي انداختند . هابيل ، يك گوسفند چاق را در نظر گرفت . و قابيل ، مقداري از محصولات خود را برداشت .

آنگاه ، هر دو به سوي يك بلندي ، رفتند . و آتشي را روشن كردند . و هابيل مشغول قرباني شد . و پس از قرباني ، گوشت ها ي پخته شده را بين جمع خانواده تقسيم كرد . و گفت : خداوند قرباني مرا قبول كرد . اما قابيل ، از محصولات ،مشت مشت برداشت . و آن مقدار كم باقي مانده را روي آتش گذاشت . همه دانه ها در آتش سوخت و دود آن به آسمان رفت . قابيل كه چيزي براي تقسيم بين خانواده نداشت . گفت : خداوند قرباني مرا قبول نكرد . و خيلي ناراحت شد . و گفت : من از هابيل انتقام ميگيرم .

قابيل كه در كوره حسادت مي سوخت . در راهي كمين كرد . و مقابل هابيل ايستاد . و گفت : من ، تو را مي كشم . هابيل گفت : من به طرف تو ، دست دراز نمي گنم . و آگاه باش كه خداوند از فرد پرهيزگار هديه قبول ميكند .

قابيل ، هابيل را كشت . و پشيمان شد . اما نمي دانست با جسد برادرش چه كار بكند . در اين زمان ، دو كلاغ با هم دعوا كردند . و يكي از كلاغ ها ديگري را كشت . و زمين را با منقار خود كند . و كلاغ مرده را دفن كرد . قابيل از كلاغ ياد گرفت . و جسد برادرش را دفن كرد . و گفت : من از كلاغ نادان تر هستم . و سر به بيا بان گذاشت . و از غصه دق كرد و مرد .

گودال سرگذشت 5

مرد طمع كاري براي اشخاص ديگر ، كار مي كرد و با يك خر براي آنها باربري مي كرد . و دست مزد خوبي مي گرفت . آن خر ، بسيار لاغر و نزار شده بود . و ناي راه رفتن را از دست داده بود . بطوري كه مرد ، گمان ميكرد . به زودي آن خر خواهد مرد .

مرد فكر مي كرد كه اگر آن خر بميرد ، او راحت مي شود . و خر ديگري را تهيه مي كند . اما خر او ، خيال مردن نداشت . در عين حال ، آن مرد ، كم كم ، غذا و علوفه كمتري را به آن خر مي داد . تا عمر خر زود تر تمام شود .

ولي سرنوشت خر چيز ديگري بود .

روزي در حال بار بردن ، ناگهان خر در چاله تنگ و گودي افتاد . آن مرد هم بار را از روي خر برداشت . و كناري گذاشت . و فكر كرد همين گودال ، براي قبر خر مناسب است . و شروع به خاك ريختن ، روي خر كرد .

هر مقداري از خاك ، كه روي خر ريخته مي شد . خر تكاني به خود ميداد . و خاك ها در زير پاي خر قرار مي گرفت . با اين كار ، خر بالاتر مي آمد . جدالي بين مر د و خر در گرفته بود . و در پايان تلاش ، آن مرد ، ديد كه گودال پر شده و خر بيرون آمده است .

مرد دوباره ، بارها را روي خر گذاشت . و راه افتاد . در راه با خود ش حرف مي زد و مي گفت : با همه چيز مي شود ، كنار آمد . من هم با اين خر ، ناچارم كنار بيايم . حالا كه سرنوشت اين خر ، مردن نيست . به آب و علفش ، رسيدگي مي كنم . و شروع به رسيدگي كرد . و خر چاق و قوي شد .

ياران سرگذشت 6

روزي ، روزگاري در شهر افه سوس ،‌ فرد ظالمي ، به نام دقيانوس حاكم بود . و همه را به اطاعت و پرستش خود و بت هائي كه ساخته بودند ، دعوت ميكرد . و مخالفان را به شدت مجازات مي كرد . و شكنجه مي داد . در اين كار يهوديان بر عليه مسيحيان با او همكاري مي كردند .

در اين زمان افراد شجاعي بودند . كه عليه بت پرستي اقدام مي كردند . اما گرفتار مي شدند . چند نفر از مردان شجاع و جوانمرد كه با همديگر همكاري داشتند . روزي با هم مشورت كردند . و همگي با هم اقرار كردند . كه بت پرستي ، با وجود خداوند يگانه ، كاري بيهوده و ننگ آور است . و قرار گذاشتند . از حكومت دقيانوس خارج شوند .

شبي همه جوانمردان ، با هم از شهر خارج شدند . و در راه از چوپاني كه يك سگ داشت . راهنمائي خواستند . و همگي در غاري بالاي كوه پناه گرفتند . و قرار بود ، پس از مدتي ، با اطمينان راه خود را ادامه دهند .

اما خداوند همه آنها را به خواب طولاني برد .

در حاليكه دقيانوس از بين رفته بود . پس از گذشت سيصد سال آنها از خواب بيدار شدند . و يك نفر را براي خريد نان و غذا ،‌ به شهر فرستادند . آن مرد در شهر ، ورقه طلاي زمان دقيانوس را براي خريد داد . او را متهم به يافتن گنج كردند . اما پس از بررسي فهميدند . او راست مي گويد .

همه مردم براي ديدن ياران غار ، به طرف آنها حركت كردند . اما آنها از خداوند خواستند . كه مرگ آنها را بدهد . آنها از دنيا رفتند . و مردم مسجدي بالاي مزار آنها ساختند .

خرس سرگذشت 7

روزي ، مردي ا زكنار جنگلي مي گذشت . كه صداي فرياد هاي بلندي را شنيد . مرد سرد و گرم روزگار چشيده بود . از اسب پياده شد ه و به طرف صدا رفت . ناگهان صحنه عجيبي را ديد . ماري غول پيكر به دور يك خرس پيچيده بود . و در اثر فشار مار ، صداي شكستن استخوان هاي خرس شنيده مي شد . ناله خرس بيچاره به آسمان بلند شده بود .

مرد ، داس بسيار تيز و برنده اي را به همراه داشت . كه به تازگي از آهنگر شهر خريده بود . آن را از خورجين اسب خارج كرد . و به مار چند ضربه محكم زد . مار از خرس جدا شد . و بر روي زمين افتاده و جان داد .

مرد به راه افتاد كه برود . اما ديد .خرس به دنبال او مي آيد . با خودش فكر كرد او را به شهر مي برم و مي فروشم . با اين فكر مانع خرس نشد . و با هم به راه ادامه دادند . مرد خسته شده بود . بايد كمي استراحت مي كرد . در سايه درختي ،‌ براي خود جائي را مرتب كرد . و خوابيد . خرس هم در كنار او ، بر روي زمين نشست . براي اينكه از او مراقبت كند . بيدار ماند .

در زمان استراحت ، چند مگس لجباز ، بر روي صورت مرد نشسته و صداي وز و وز ،‌ به راه انداختند . خرس چندين بار ، مگس ها را از صورت مرد فراري داد . اما دوباره مگس ها برگشتند . خرس كه عصباني شده بود . وسيله اي را جستجو مي كرد . تا مگس ها را از صورت مرد ،‌ پراكنده كند .

خرس كه عقل ندارد . سنگ بزرگي را در آن نزديكي ديد . سنگ را آورد . و آن را بلند كرده و با شدت به روي مگس ها پرتاب كرد . مگس ها پريدند . و سر مرد بيچاره ، در زير سنگ متلاشي شد .

خرگوش سرگذشت 8

در جنگلي دور افتاده ، گروهي خرگوش ، با آرامش در كنار هم ،‌ زندگي

مي كردند . تمام فكر خرگوش ها اين بود ، كه هويجي را پيدا كنند . و با كشيدن آن به دندان ها ي نيش ، از رشد آن ها جلو گيري كنند .

اما روزگار ، هميشه يكنواخت نمي ماند . در جنگل هم تغييراتي پيدا شده بود . شير پير و با تدبير مرده و به جاي او شيري جوان و پر زور و البته نادان نشسته بود . شير جوان در كار شكار هم تنبل بود . بنابراين تصميم گرفت . قانون جديدي را بر جنگل حاكم كند . و قانون اين بود ، كه به جاي حمله به خرگوشها و كشتار آن ها ، خود خرگوشها ،‌ روزي يك خرگوش را به عنوان هديه براي شير ببرند . خرگوشها فكر كردند ، كه قانون ،‌ قانون خيلي خوبي است . و از كشتار خرگوشها جلو گيري مي كند . و به جاي ترس هر روزه و همگاني ، فقط يكي آنان ، در دايره بلا قرار مي گيرد . بنابراين ، بزرگان خرگوشها پيام فرستادند ، كه با اين قانون عادلانه موافقند .

فرداي آن روز ، يك خرگوش كوچك ، در مقابل چاه آبي ، منتظر آمدن شير بود . شير از راه رسيد . و خرگوش را در چنگ گرفت . و پرسيد : چرا يك خرگوش كوچك را براي نهار من فرستاده اند . خرگوش گفت : من نهار شما نيستم . نهار شما را يك شير قوي برداشته و به چاه رفته است . شير نادان به سر چاه رفت . و عكس شير و خرگوشي را در چنگ شير ، در چاه ديد . از شدت خشم ،‌ خرگوش را رها كرده و خود را به داخل آب انداخت و خفه شد . با مرگ شير نادان ، همه فهميدند ، كه هوش از هر قدرتي بالاتر است . و يك خرگوش باهوش مي تواند . جان صدها خرگوش را نجات دهد .

گاو سرگذشت 9

سه گاو در دشت هاي گسترده ، بدون مزاحمت ، مشغول چرا بودند . آرزوي هر سه آنها ادامه زندگي در كنار هم بود . آن گاوها به رنگهاي سفيد و سياه و سرخ بودند . و هر سه شاخهاي بزرگي داشتند . و خيلي قوي بودند .

در همين روزگار ، شير پيري كه در جنگل ، كارش كساد شده بود . راهش به آن دشت افتاد . از ديدن آن سه گاو چاق و چله ، خوشحال شد . اما قدرت شير بسيار كم شده بود . حتي جرئت نزديك شدن به آنها را نداشت . زيرا هر سه گاو در كنار هم بودند . اگر شير زخمي مي شد . مرگش حتمي بود .

شير خيلي فكر كرد . تا به نتيجه رسيد . و طرف گاو سفيد رفته و سلام كرد . و به گاو سفيد گفت : من تازه به دشت آمده ام ، اما در اين مدت ديده ام ،كه گاو سرخ خيلي مغرور است . و هميشه قبل از تو ، به چشمه آب مي رود . اگر قبول نداري ، امروز نگاه كن . گاو سفيد پس از چرا ، منتظر ماند . تا گاو سرخ رفت ، آب بنوشد . از روي حسادت‌ ، به او حمله كرد . و پهلوي گاو سرخ را پاره كرد . شير هم از كمينگاه خارج شد . و مشغول خوردن گاو سرخ شد . پس از مدتي ، شير به گاو سياه گفت : من دوست تو هستم . اين گاو سفيد هميشه سراغ علف تازه مي رود . و سهم تو را مي خورد . و تو هيچ كاري نمي كني . گاو سياه نگاهي به گاو سفيد كرد . تا ديد او علف هاي تازه را مي خورد . از روي ناداني به او حمله كرد . و گاو سفيد به زمين افتاد . شير هم روي او پريده و پس از دريد ن ، مشغول خوردن شد . پس از مدتي شير كه ادعاي دوستي با گاو سياه را داشت . شب در وقت خواب ، دندانهاي تيز خود را در گلوي گاو سياه فرو كرد و به زندگي گاو سياه پايان داد .

گربه سرگذشت 10

مرد و زني ، تنها و به دور از فرزندان خود زندگي ميكردند . فرزندان آنها ازدواج كرده ، و از محل زندگي پدر و مادر ، رفته بودند . تنهايي ، براي آنها كم كم سخت شده بود . و با هم فكر ميكردند . كه از تنها بودن ، راحت شوند . اما در واقع راه حلي نداشت . فقط يك موجود ديگر ، مي توانست آنها را از تنهايي بيرون بياورد .

اين موجود اگر يك پرنده بود . او در قفس مي ماند و همراه آنها حركت نمي كرد . و اگر يك سگ داشتند . آنها از سگ مي ترسيدند . و سگ هم مناسب داخل خانه نبود . خلاصه خيلي فكر كردند . و قرار شد . يك گربه ملوس پيدا كنند . پس از چند روز زن به مرد گفت : بسته غذا ، براي تو آماده كرده ام . بايد بروي و يك گربه پيدا كني و به خانه بياوري . مرد گفت : باشد ، امروز مي روم .

اولين گربه روي شاخه درختي نشسته بود . مرد او را برداشت و داخل كيسه گذاشت . و چند گربه قشنگ ديگر پيدا كرد . و آنها دنبال مرد را ه افتادند . مرد از بين آنها نمي توانست ، يكي را انتخاب كند . تصميم گرفت به خانه برگردد . مرد در حال برگشتن بود .كه به پشت سر خود نگاه كرد . ديد ، چند هزار گربه ، دنبال او در حركتند . خيلي تر سيد .

مرد زود ، به خانه آمد . و همراه زنش ، از خانه فرار كردند . گربه ها كه به خانه رسيدند . چند روز ماندند . ولي چون غذا نبود . همگي رفتند . مرد و زنش بعد از چند روز ، به خانه آمدند . همه چيز بهم ريخته بود . آنها ناراحت شدند . اما صداي يك گربه ملوس آنها را خوشحال كرد .

مورچه                                        سرگذشت 11

در سر زمين قدس ، بعد از مرگ حضرت داود ، سليمان از او ارث برد . و به پادشاهي رسيد . سليمان هيچوقت عبادت را فراموش نمي كرد . از اين جهت خداوند ، قدرت هائي را به او داده بود . از جمله اينكه بادها و جن ها  به فرمان او بودند . او  زبان  پرندگان و حشرات را مي دانست .

سليمان لشكريانش را براي تمرين نظامي حركت داده بود . و از سرزمينهاي مختلفي در حال عبور بودند . تا اينكه به محلي پر از لانه هاي  كله قندي مورچه ها  رسيدند . ناگهان ، سليمان صداي رسائي را شنيد كه به مورچگان دستور مي داد . داخل خانه هاي خود شوند . تا سليمان و لشگريانش ،آنها

را زير پا  نگذارند. و هشدار مي داد  كه آنها شعور ندارند .

 سليمان خوب نگاه كرد . و مورچه درشت اندامي را ديد . كه بر روي بزرگترين لانه كله قندي ايستاده بود . و فرمان صادر ميكرد . سليمان به طرف آن مورچه رفت  . و در برابر او ايستاد . و سلام داد . مورچه جواب سلام او را داد . سليمان  از او پرسيد : تو از كجا مي داني كه من سليمانم ؟

مورچه بزرگ جواب داد : من از پدرانم ، نام تو را شنيده ام كه در اين زمان به سرزمين ما ميآيي . و سالها است كه منتظر آمدن تو هستيم . سليمان پرسيد : چرا به ما نسبت عدم شعور دادي ؟ مورچه جواب داد : اگر شعور داشتيد مسير حركت را از اين  وادي نمله  ،‌ قرار نمي داديد . زيرا  اينجا براي تو و لشگريانت آب و علفي نيست . و ما مامورابلاغ اين پيام هستيم . كه به نعمت هاي خداوند ، مغرور نشوي . و بداني كه تو هم مثل من بايد قومت را نجات بدهي . سليمان به سجده بر خاك افتاد و مشغول شكر گزاري شد .

ابوالهول                                   سرگذشت 12

 ابوالهول يعني پدر ترس ، كه لقب براي يك موجود افسانه اي بوده است . در غرب به او  اسفنكس مي گويند . اين موجود در بيابانهاي عاري از آب و علف و همچنين خالي از سكنه زندگي مي كرد . سري و دستاني مانند شير داشته و بدني مانند انسان و پا هاي او به شكل سم هاي گاو بوده است . و به زبان انسانها حرف مي زد .

هر كس  مي خواست كه از بيابان عبور كند . از ترس ابوالهول سعي مي كرد با كاروان هاي بزرگ مسافرت كند . كسي از  راز  اين  موجود آگاه نبود .

يك روز مردي تصميم گرفت به اين جريان خاتمه داده و هر طور شده ابوالهول را از بين ببرد . بنابراين تنها براه افتاد . و در بيابان شروع به گردش كرد . و عاقبت روزي  رو در روي  ابوالهول قرار گرفت . ابوالهول به سرعت به  آن مرد حمله كرد . و او را در ميان پنجه هايش  گرفت . و گفت : من از شما آدميزاد ها تعجب مي كنم كه چگونه با اين ضعف جسمي و عقلي به بيابان سفر مي كنيد . اما بدان ، من تا شما ها  را آزمايش نكنم نمي كشم . و البته بر من واجب است كه اگر به سوال من جواب داديد . آزاد هستيد . مرد گفت : هر چه مي خواهي بپرس . اما اگر من به سؤال تو جواب دادم ديگر نبايد در بيابان به كسي حمله كني . ابوالهول گفت : قبول مي كنم . زيرا از هر كس پرسيده ام جواب را نمي دانسته است . و پرسيد : آن كدام موجود است كه در روز روي چهار پا  و در ظهر روي دو پا  و در عصر روي سه پا  راه مي رود ؟ مرد جواب داد : اين موجود انسان است كه در كودكي و جواني و پيري  اين چنين است . ابوالهول نعره بلندي كشيد و جان داد .

ماهي                                         سرگذشت 13

يونس پيامبرخدا  بود . قوم يونس در كنار دريا  زندگي مي كردند . و يونس اغلب به كنار دريا  مي رفت و با خدا  راز و نياز مي كرد .

يكروز يونس به خدا شكايت كرد . كه اي پروردگار من ، دعوت براي اين قوم بيفايده است . و من خسته شده ام . از طرف خدا به او گفته شد . كار تو دعوت ،‌ و هدايت مربوط به پروردگار است . تو برو ، و به دعوت ادامه بده .

يونس بار ديگر با تلاش بيشتري به دعوت ادامه داد . اما چون دعوت نتيجه نداشت . گفت : خدا يا ، عذاب خودت را بر اين قوم نازل كن . و قومش را ترك كرده و به كنار دريا آمد و سوار يك كشتي شد . تا از آنجا برود .  

پس از سوار كشتي شدن ، در درياي طوفاني ، يك ماهي غول پيكر به كشتي حمله كرده و ضربات سنگيني به كشتي مي زد . ناخدا گفت : اين ماهي از ما غذا مي خواهد . بايد قرعه كشي كنيم و يك نفر را به دريا بياندازيم ، تا خوراك ماهي شود . قرعه كشي انجام شد . قرعه به نام يونس افتاد . او را گرفتند و به دريا انداختند . و ماهي او را بلعيد و از كشتي دور شد .

يونس كه در شكم ماهي گرفتار شده بود . به راز و نياز با خداوند پرداخت . خداوند مي خواست او را تا قيامت در شكم ماهي نگهدارد . اما دعا هاي يونس اثر گذاشت و ماهي به امر خداوند ، او را در كنار ساحل به روي زمين انداخت . يونس بيمار شده بود  . خداوند درخت كدوئي را رويانيد و يونس از آن كدو خورد و بيماريش خوب شد .

در اين ايام  بلاي آسماني رسيده بود . و مردم توبه كرده ، ايمان آورده بودند . و صد ها هزار نفر  به استقبال يونس آمدند . . .هدايت با خداست .

لاك پشت                                 سرگذشت 14

در بركه آبي ، در يك دشت وسيع ، كه نزديك به روستاهاي زيادي بود . اردكها و ماهيان و لاك پشتي زندگي مي كردند . لاك پشت با همه اردك ها دوست بود و دشمنان آنها را از قبيل مار ها ، از بين مي برد .

چند سالي بود كه بارندگي وجود نداشت . خشكسالي عجيبي بود و بركه ، كم كم خشك مي شد . و ماهي ها خيلي كم شده بودند . بنابراين  اردكها تصميم گرفتند كه به محل جديدي كه آب فراواني داشته باشد ، كوچ كنند .

از تصميم اردكها ، لاك پشت با خبر شد . و روزي به آنها گفت : اين بود ، نتيجه زحمات من و دوستي با شما ؟ اردكها گفتند : خوب ، ما چاره اي نداريم و تو هم نمي تواني همراه ما بيايي . لاك پشت سرش را در لاكش  فرو كرد . و به فكر فرو رفت . و ناگهان سرش را از لاك خارج كرده فرياد زد . پيدا كردم پيدا كردم . اردكها گفتند : خوب بگو !  لاك پشت گفت : يك چوب را از دو طرف شما بگيريد . من از وسط چوب ميگيرم . و شما پرواز ميكنيد . اردكها گفتند : خوب ، اين راه خوبي است ولي بچه هاي روستاهاي اطراف مسخره مي كنند . تو نبايد به مسخره آنها توجه كني و حرفي بزني . حرف زدن همان و افتادن همان . كه هر گفته مكاني دارد !

پس از مدتي ، يك چوب مناسب پيدا كردند . و مسافرت آغاز شد . بچه هاي روستا مشغول بازي بودند .ناگهان ديدند .در آسمان اردكها پرواز مي كنند .  و يك لاك پشت  را مي برند . شروع به خنديدن كردند . و گفتند : لاك پشت پرنده شده .لاك پشت آويزان شده و . لاك پشت خيلي سعي كرد كه جواب ندهد . اما نتوانست ، و گفت : بــه شــمــا چـــه ! .  و افتاد .

بزرگمهر                                    سرگذشت 15

بزرگمهر يكي از بزرگان و وزيران نامدار ايران است . او در حكومت ساسانيان وزير چند پادشاه شد . بزرگمهر داراي افكاري بزرگ بود . و نسبت به همه مهربان بود . و وزير دانشمندي به شمار مي رفت . و هميشه در برابر بي عدالتي ها ، مي ايستاد و حرف خود را مي زد . از جمله بيعدالتي هاي دربار آن زمان ، خور و خواب بسيار بود . و پادشاه خيلي دير از خواب بيدار مي شد . و در مورد رسيدگي  به كار  مردم  ، وقت بسيار كمي داشت .

روزي كسري پرسيد . اي بزرگمهر در نظر تو ، بهترين كار چيست ؟ بزرگمهر كه منتظر فرصت بود . گفت : سحر خيزي ! و مي گويم : سحر خيز باش تا كامروا باشي . كسري از اين سخن ناراحت شد . و گفت : من ثابت مي كنم كه اين سخن  تو اشتباه است . بزرگمهر گفت : كار بزرگي خواهي كرد .

كسري چند نفر از خادمان خود را خواست . و گفت : بزرگمهر خود سحر خيز است . بر سر راه  او حاضر شويد . و جامه و لباس او را  بگيريد . و با خود ببريد . خادمان  فرداي آنروز بر سر راه بزرگمهر كمين كردند . و در تاريكي به او حمله كرده لباس هاي او را گرفتند . و بزرگمهر بدون لباس وزارت  به قصر آمد . و در انتظار كسري ماند .

كسري از قصر بيرون آمد و گفت : چه شده است ؟ بزرگمهر گفت : لباسهايم را دزدان بردند . كسري گغت : پس ثابت شد كه  سحرخيزي ، كامروائي بدنبال ندارد . بزرگمهر گفت :  ولي  براي دزدان داشت . زيرا آنها  سحرخيز تر از من بودند !  كسري از بزرگمهر كينه بدل گرفت . ولي تصميم گرفت . كمتر بخوابد و سحر خيز باشد و به كار مردم رسيدگي كند .

كسري                                       سرگذشت 16

 روزي كسري  به قصد شكار از قصر خارج شد . گروهي از ياران و سپاهيان  او را همراهي مي كردند . و در كار شكار آنها به كسري  كمك مي كردند . كسري  يك بازشكاري داشت كه  يك لحظه از او جدا  نمي شد . در اين ميان  يك آهو ي گريز پا  ، در ميان شكارگاه ، توجه همه را جلب كرد .

كسري اسب خوبي بنام  شبديز  داشت ،‌ او  به سرعت به تعقيب آهو پرداخت . اما ناگهان از پشت تخته سنگي گرازي  بيرون  پريد .  شبديز  رم كرد . و از همه سبقت گرفته ، و سر به بيابان گذاشت . اما باز شكاري كه در آسمان پرواز ميكرد از آنها جدا نشده و آنها را  تعقيب مي كرد .

مدتي گذشت ، اسب خسته به كنار تپه بلندي رسيد ، كه از بالاي آن آبي ، قطره قطره ، جاري بود . كسري كه بسيار تشنه  بود . ظرفي را پر از آب كرد تا بنوشد . در اين حال باز شكاري ، در آسمان چرخي زد و ظرف آب را  واژگون كرد . كسري  دوباره ظرف را  پركرد و باز شكاري حمله اي كرد و ظرف را  به زمين انداخت  .عاقبت كسري با ضربه اي ، باز شكاري را  كشت .

در همين حال ، ياران كسري از راه رسيدند  . و از آبي كه به همرا ه داشتند ظرف آبي را  به او دادند . كسري پس از نوشيدن آب ، گفت : نمي دانم چه حكمتي بود . كه باز شكاري  ، اينگونه نگذاشت من از آب چشمه  بخورم  و دستور داد .  بالاي تپه بروند و به چشمه نگاهي بكنند .

ياران كسري  از بالاي تپه برگشته  و گزارش دادند . ماري سمي دركنار چشمه مرده و سم دهان مار در آب جاري شده است  . كسري  از كار خود پشيمان شد . در حقيقت باز شكاري ،  جان كسري  را نجات داده بود .

كاوه                                        سرگذشت 17

در شهر ايران ، جمشيد سر در نقاب خاك كشيد . و سلسله كياني سرنگون گرديد . با  نيرنگ بسيار ، حاكم خودپرستي  بنام ضحاك بر تخت نشست  . روزي شيطان ، بر سراي  او حاضر شد . و گفت : من آشپز خوبي هستم . ضحاك  او را به آشپزي گماشت . شيطان غذاهاي لذيذي را  پخت . تا اينكه  ضحاك گفت : از من چيزي بخواه . شيطان گفت : ميخواهم روي دو كتف تو را ببوسم . ضحاك پذيرفت . چون شيطان بوسيد . از محل بوسه ها ، دو مار سر برآورد . ضحاك بيچاره شد و طبيب خواست . اين بار ،‌ شيطان در شكل طبيبي حاضر شد  و گفت : روزانه  مغز دو جوان را پخته به ماران بدهيد . چنين كردند . و مردم پريشان شدند .

فريدون  تازه از مادر متولد شده بود . مادرش پس از شنيدن حكم ، او را در پارچه اي پيچيده ، و به آبتين كه گاو شيري بزرگي داشت و در كوهستان زندگي مي كرد  سپرد . و گفت : او از نژاد جمشيد است . چندي گذشت و فريدون برومند شد . از سوي ديگر ، مرد آهنگري بنام كاوه كه دو پسر از دست داده بود . در پي قيام بود . پس ، از نژاد كياني  جستجو كرد . و فريدون را يافت . و به او گفت :  ضحاك را سرنگون كرده ، در بند كشيم . زيرا ملت به ستوه آمده است . اگر تو را انتخاب كردم . براي اين بود . كه من ناشناسم و مردم  رهبري آشنا مي خواهند  . فريدون گفت : از نشانه هاي كياني اثري نمانده است . كاوه گفت : چرم آهنگري را درفش مي كنم .

چنين كردند . و مردم  همراه  اين دو ،‌ اجتماع كرده و ضحاك را در بند كشيدند .  و او  را  در دماوند زنداني كرده و با ماران تنها گذاشتند .

گرگ                                         سرگذشت 18

 يعقوب از  راحله دو پسر داشت . يوسف  درخواب ديد كه دوازده  ستاره بر او سجده مي برند . درحاليكه  ماه و خورشيد در كنارش به تعظيم  ايستاده بودند . يعقوب گفت : خواب خود را بيان مكن . و او را عزيز مي داشت .

برادران ،‌ حسد بردند . گفتند :  يوسف با  ما  براي بازي به مرتع بيايد . پدر بيمناك بود .گفت : بر او از گرگ مي ترسم . گفتند : ما  از او مراقبت ميكنيم . پدر راضي شد . شبانگاه  با گريه نزد پدر آمدند . گفتند : غفلتي رفت و يوسف را گرگ ربود . و پيراهن خوني را آوردند . پدر گفت : آيا از ميان پيراهن سالم ،گرگ يوسف را ربود ؟ من بر مكر شما صبر مي كنم .

برادري ( بنيامين ) از قتل يوسف جلوگيري كرد . گفت :  در چاه  افكنيد  و غذايش دهيد تا كارواني  او را  ببرد . چنين شد . يوسف را در مصر خريدند . و او را  به خدمتكاري گماشتند . يوسف جواني برومند گرديد . زليخا  بر او طمع كرد و درها  را بست . يوسف با  ايمان  به خدا ، از  وي  گريخت . در فرار ، پيراهنش  از پشت  دريده شد . در قصر حكم به بيگناهي يوسف دادند . اما به زندان افكنده شد . چند سالي گذشت .

خوابي بر عزيز مصر پديدار شد . در تعبير خواب درماندند . عاقبت  به سراغ يوسف رفتند . يوسف تعبير خواب كرد . كه هفت سال زراعت  و ذخيره كنند . و هفت سال خشكسالي را بگذرانند . او را عزيز داشتند . چنان شد كه يوسف  گفته بود . برادران يوسف در طلب غذا به مصر آمدند . سرگذشتي  رفت  كه برادران به همراه پدر و مادر يوسف به مصر آمدند . يوسف پدر و مادر را در كنار خود گرفت . و برادران در مقابلش به خاك افتادند .

فيل                                           سرگذشت 19

 در كشور حبشه حكومت به دست مسيحيان افتاده بود . آنها سرداري به نام ابرهه  را  براي تبليغات به يمن فرستادند . ابرهه بعد از تصرف يمن ، تبليغات زيادي كرد . اما بيفايده بود . او از اطرافيان خود پرسيد : علت اين بي اعتنائي به دين ما چيست ؟ آنها گفتند : در سرزمين حجاز ( مكه ) ، عربها  پرستشگاهي بنام كعبه دارند كه در نظر آنها خيلي محترم است . و آن را خانه خدا مي دانند . ولي ما اينجا پرستشگاهي نداريم كه شكوه و عظمت آنجا را داشته باشد . ابرهه دستور داد تا كليسائي با عظمت را  در يمن بسازند و مردم را براي پرستش دعوت كنند . اما نه تنها استقبالي نشد . بلكه افرادي به پرستشگاه  ابرهه آمده و اهانت كردند .

ابرهه سپاهياني فراوان را كه بر فيل ها  سوار بودند براي تخريب كعبه فرستاد . در زمان حمله ، ناگهان در آسمان  پرنده هائي  به نام  ابابيل ، ظاهر شدند . آنها در منقار خود سنگريزه هائي را داشتند . و روي سر سپاهيان مي انداختند . هر سنگريزه  افراد سوار و فيل ها را مانند برگ هاي جويده  شده بر زمين مي ريخت .  فقط يك نفر توانست فرار كند  . و يك پرنده  او را دنبال كرد .  تا سرباز خود را به كاخ ابرهه رسانيد .

سرباز آن اتفاق بزرگ را به ابرهه خبر داد . ابرهه پرسيد  : چگونه ممكن است ؟  آن پرنده از راه رسيد  و سنگريزه اي را  بر سر سرباز انداخت . و سرباز  چون برگ جويده شده ،‌ بر زمين افتاد . ابرهه از اعمال خود پشيمان شد . آن سال را  اعراب  بنام  عام الفيل  يعني سال فيل نامگذاري كردند .  

پيامبر اسلام ، حضرت محمد (ص ) در سال  عام الفيل  در  مكه  بدنيا آمد .

شتر                                          سرگذشت 20

قوم ثمود ترقي بسياري كرده بود . در دشتها  قصر ساخته و در كوه ها حجاريهاي بزرگي را انجام ميدادند . اما  از  بينوايان  پشتيباني نميكردند و حقي براي آن ها در نظر نميگرفتند . اين اعمال مربوط بود به تعداد  نُه  تيره  زورمند ، كه فساد ميكردند  و طبقه حاكم را تشكيل داده بودند .عاقبت خداوند از ميان آنها پيامبري به نام صالح را برگزيد .

صالح همه را به عدل و داد دعوت كرد و از مردم خواست حق همديگر را رعايت كنند . سران قوم  از صالح خواستند كه خدا  شتري را خلق كند  تا به آن شتر سهميه آب و غذا ي بينوايان را  بدهند . صالح آنها را به كنار  كوه بزرگ شهر دعوت كرد و گفت :  شما از كوه  سنگ بُري هاي مختلف درست ميكنيد . اينك خداوند از كوه  شتر خلق ميكند . چون شتر خلق شد .صالح گفت : او را آزاد بگذاريد كه چرا  كُند . و آزار نرسانيد . و به قول خود عمل كنيد . در غير اين صورت بلاي آسماني نازل خواهد شد .

سران آن نُه تيره ، تاب و تحمل اين آيه بزرگ الهي را  نداشتند و از دنيا دوستي و فساد دست بر نميداشتند   . بنابراين ، فردي را انتخاب كردند كه شتر را از بين ببرد .آن فرد  شتر را  پي  زد و شتر را كشت . پس از آن قرار گذاشتند كه صالح و خانواده او را  شبانه قتل عام كنند و خون آنها بر عهده كسي نباشد . در اين هنگام از خداوند پيامي رسيد . كه ما مؤمنان را  نجات خواهيم داد . پس از آن  زمين لرزه شديدي در دشتها و كوهستان رخ داد .

فرداي آن روز همه افراد آن  نُه تيره زورمند در خانه هايشان  در زير آوار زلزله مرده بودند . زيرا همه به كشتن شتر و از بين بردن حق راضي بودند .