مجسمه سرگذشت
2
سه مرد با هم
همسفر شدند . كار يكي از
آن ها نجاري و ديگري خياطي
و نفر آخر ، كارش روحاني
بود . شب از راه رسيد . و آن
ها در جائي شروع به استراحت
كردند . پس از خوردن شام
، قرار گذاشتند . كه به نوبت
، يكي بيدار بماند . و دو
نفر ديگر بخوابند . نجار
كه نفر اول بود . پس از كمي
بيدار ماندن ، خسته شد
. براي اينكه خوابش نبرد
. چوبي را به اندازه يك انسان
، انتخاب كرد . و در مدت بيداري
، يك مجسمه به شكل يك زن
را تراشيد . و خياط را از
خواب بيدار كرد . و مجسمه
را به او نشان داد . و خودش
خوابيد .
خياط كه پارچه
هائي را به همراه داشت
. فكر كرد ، براي مجسمه زن
لباسي را بدوزد . در مدتي
كه بيدار بود ،لباسي
را براي آن مجسمه دوخت
. و آن مرد روحاني را بيدار
كرد . و مجسمه را به او نشان
داد . و خودش خوابيد .
مرد روحاني
با تماشاي مجسمه و لباس
او ، ديد كاري از دستش ساخته
نيست . رو به سوي خدا كرده
، مشغول راز و نياز شد . و
از خدا خواست او به آن مجسمه
جان بدهد . وخدا به آن مجسمه
جان داد . و زن زيبائي شد
.
صبح با طلوع آفتاب ،
بين آن ها دعوا شد . تا اينكه
پيش قاضي رفتند . و قرار
شد . زن متعلق به مرد روحاني
باشد . و او چوب نجاري و پارچه
خياطي را بدهد . زيرا چوب
و پارچه و مزد آن ها قابل
برگشت بودند . ولي روح و
جان قابل برگشت نبود .
|
خربزه سرگذشت 1
تابستان بود
. و هوا بسيار گرم شده بود
. ما در يك شهر دور افتاده
و بي نام نشان ، از اهالي
آن شهر بوديم . و به كارهاي
مردم نگاه ميكرديم . هر
زمان اتفاقي مي افتاد
. و در سينه ها حفظ مي شد .
در اين زمان،
مسافري از راه رسيد . او
خيلي تشنه و گرسنه و خسته
بود . او در برابر دكاني
ايستاد . و از صاحب دكان
خواست : من و حيوانم و مرغم
، هر سه به غذا نياز داريم
. اما بيشتر از يك سكه ندارم
. براي ما غذائي بياور كه
هر سه بخوريم .
صاحب دكان
خربزه اي را وزن كرد . و براي
آنها آورد . مسافر بدون
توجه به حيوان و مرغ ، شروع
به خوردن خربزه كرد . هنگامي
كه سير شد . به اطراف نگاهي
انداخت . و تعجب كرد . زيرا
از دانه هاي خربزه و پوست
خربزه خبري نبود .
مسافر از صاحب
دكان پرسيد : خربزه اي كه
آوردي ، پوست و دانه نداشت
؟ صاحب دكان گفت : البته
كه دانه و پوست داشت . اما
شما نگاه نكردي . ميوه را
خودت خوردي . پوست ها را
حيوان خورد و دانه ها را
مرغ خورد . و اكنون هر سه
شما سير هستيد . و ميتوانيد
از اينجا برويد .
مسافر گفت
: معلوم مي شود ، مردم اين
شهر با هوش هستند . هر جا
برو م ، مردم اين شهر را
تعريف ميكنم . و پس از چندي
مسافر رفت .
آن مسافر ،
و مسافران ديگر هميشه
از شهر ما تعريف كردند
. با داشتن افراد با هوشي
، مانند صاحب دكان ، هر
شهري مشهور مي شود .
|
طوطي سرگذشت 3
بازرگاني
يك طوطي داشت . او درقفس
، زبان آنها را ياد گرفته
و حرف ميزد . روزي بازرگان
گفت : ميخواهم براي تجارت
، به سفر هندوستان بروم
. و براي شما ها ، سوغاتي
مي آورم . اين خبر به گوش
طوطي رسيد .
طوطي كه بازرگان
را ديد . گفت : آيا براي من
هم سوغاتي مي آوري ؟
بازرگان گفت
: براي تو هم سوغاتي مي آورم
؟ طوطي جواب داد : من سوغاتي
نمي خواهم . اما ، سلام مرا
به دوستان برسان .
بازرگان به
سفر رفت . زمان درازي طول
كشيد . و پس از ماه ها بازرگان
به خانه برگشت . و سوغاتي
همه را داد . اما از سوغاتي
طوطي ، خبري نبود . و بازرگان
به طرف طوطي نمي رفت .
اما يك روز
بازرگان از كنار طوطي
گذشت . طوطي پرسيد : سلام
مرا به دوستان رساندي
؟ بازرگان گفت : بله ، اما
نمي توانم بگويم . طوطي
گفت : هرچه شده ، بگو . بازرگان
گفت : سلام تو را رساندم
، اما يك طوطي ، كه روي درخت
نشسته بود . بعد از سلام
، افتاد و مرد .
تا بازرگان
اين سخن را گفت : طوطي در
قفس لرزيد و افتاد و مرد
. بازرگان سخت ناراحت شد
. اما چاره اي نبود . طوطي
را برداشته و از قفس بيرون
آورد . و در كنار ي گذاشت
، كه او را دفن كند . در اين
زمان طوطي پريد و روي درخت
نشست . و گفت : دوستان به من
راه نجات را ياد دادند
. و خداحافظي كرده ، پريد
و رفت .
|
كلاغ سرگذشت 4
هابيل و قابيل
، فرزندان حضرت آدم بودند
. آنها قرار گذاشتند . براي
خدا هديه اي را بدهند . تا
مورد قبول خداوند باشند
.
هابيل دامداري
مي كرد . قابيل كشاورزي
مي كرد . هر كدام به محصولات
خودشان نگاهي انداختند
. هابيل ، يك گوسفند چاق
را در نظر گرفت . و قابيل
، مقداري از محصولات خود
را برداشت .
آنگاه ، هر
دو به سوي يك بلندي ، رفتند
. و آتشي را روشن كردند . و
هابيل مشغول قرباني شد
. و پس از قرباني ، گوشت ها
ي پخته شده را بين جمع خانواده
تقسيم كرد . و گفت : خداوند
قرباني مرا قبول كرد . اما
قابيل ، از محصولات ،مشت
مشت برداشت . و آن مقدار
كم باقي مانده را روي آتش
گذاشت . همه دانه ها در آتش
سوخت و دود آن به آسمان
رفت . قابيل كه چيزي براي
تقسيم بين خانواده نداشت
. گفت : خداوند قرباني مرا
قبول نكرد . و خيلي ناراحت
شد . و گفت : من از هابيل انتقام
ميگيرم .
قابيل كه در
كوره حسادت مي سوخت . در
راهي كمين كرد . و مقابل
هابيل ايستاد . و گفت : من
، تو را مي كشم . هابيل گفت
: من به طرف تو ، دست دراز
نمي گنم . و آگاه باش كه خداوند
از فرد پرهيزگار هديه
قبول ميكند .
قابيل ، هابيل
را كشت . و پشيمان شد . اما
نمي دانست با جسد برادرش
چه كار بكند . در اين زمان
، دو كلاغ با هم دعوا كردند
. و يكي از كلاغ ها ديگري
را كشت . و زمين را با منقار
خود كند . و كلاغ مرده را
دفن كرد . قابيل از كلاغ
ياد گرفت . و جسد برادرش
را دفن كرد . و گفت : من از
كلاغ نادان تر هستم . و سر
به بيا بان گذاشت . و از غصه
دق كرد و مرد .
|
گودال سرگذشت 5
مرد طمع كاري براي
اشخاص ديگر ، كار مي كرد
و با يك خر براي آنها باربري
مي كرد . و دست مزد خوبي مي
گرفت . آن خر ، بسيار لاغر
و نزار شده بود . و ناي راه
رفتن را از دست داده بود
. بطوري كه مرد ، گمان ميكرد
. به زودي آن خر خواهد مرد
.
مرد فكر مي
كرد كه اگر آن خر بميرد
، او راحت مي شود . و خر ديگري
را تهيه مي كند . اما خر او
، خيال مردن نداشت . در عين
حال ، آن مرد ، كم كم ، غذا
و علوفه كمتري را به آن
خر مي داد . تا عمر خر زود
تر تمام شود .
ولي سرنوشت
خر چيز ديگري بود .
روزي در حال
بار بردن ، ناگهان خر در
چاله تنگ و گودي افتاد
. آن مرد هم بار را از روي
خر برداشت . و كناري گذاشت
. و فكر كرد همين گودال ،
براي قبر خر مناسب است
. و شروع به خاك ريختن ، روي
خر كرد .
هر مقداري
از خاك ، كه روي خر ريخته
مي شد . خر تكاني به خود ميداد
. و خاك ها در زير پاي خر قرار
مي گرفت . با اين كار ، خر
بالاتر مي آمد . جدالي بين
مر د و خر در گرفته بود . و
در پايان تلاش ، آن مرد
، ديد كه گودال پر شده و
خر بيرون آمده است .
مرد دوباره
، بارها را روي خر گذاشت
. و راه افتاد . در راه با
خود ش حرف مي زد و مي گفت
: با همه چيز مي شود ، كنار
آمد . من هم با اين خر ، ناچارم
كنار بيايم . حالا كه سرنوشت
اين خر ، مردن نيست . به آب
و علفش ، رسيدگي مي كنم
. و شروع به رسيدگي كرد . و
خر چاق و قوي شد .
|
ياران سرگذشت 6
روزي ، روزگاري
در شهر افه سوس ، فرد ظالمي
، به نام دقيانوس حاكم
بود . و همه را به اطاعت و
پرستش خود و بت هائي كه
ساخته بودند ، دعوت ميكرد
. و مخالفان را به شدت مجازات
مي كرد . و شكنجه مي داد .
در اين كار يهوديان بر
عليه مسيحيان با او همكاري
مي كردند .
در اين زمان
افراد شجاعي بودند . كه
عليه بت پرستي اقدام مي
كردند . اما گرفتار مي شدند
. چند نفر از مردان شجاع
و جوانمرد كه با همديگر
همكاري داشتند . روزي با
هم مشورت كردند . و همگي
با هم اقرار كردند . كه بت
پرستي ، با وجود خداوند
يگانه ، كاري بيهوده و
ننگ آور است . و قرار گذاشتند
. از حكومت دقيانوس خارج
شوند .
شبي همه جوانمردان
، با هم از شهر خارج شدند
. و در راه از چوپاني كه يك
سگ داشت . راهنمائي خواستند
. و همگي در غاري بالاي كوه
پناه گرفتند . و قرار بود
، پس از مدتي ، با اطمينان
راه خود را ادامه دهند
.
اما خداوند
همه آنها را به خواب طولاني
برد .
در حاليكه
دقيانوس از بين رفته بود
. پس از گذشت سيصد سال آنها
از خواب بيدار شدند . و يك
نفر را براي خريد نان و
غذا ، به شهر فرستادند
. آن مرد در شهر ، ورقه طلاي
زمان دقيانوس را براي
خريد داد . او را متهم به
يافتن گنج كردند . اما پس
از بررسي فهميدند . او راست
مي گويد .
همه مردم براي
ديدن ياران غار ، به طرف
آنها حركت كردند . اما آنها
از خداوند خواستند . كه
مرگ آنها را بدهد . آنها
از دنيا رفتند . و مردم مسجدي
بالاي مزار آنها ساختند
.
|
خرس سرگذشت 7
روزي ، مردي
ا زكنار جنگلي مي گذشت
. كه صداي فرياد هاي بلندي
را شنيد . مرد سرد و گرم روزگار
چشيده بود . از اسب پياده
شد ه و به طرف صدا رفت . ناگهان
صحنه عجيبي را ديد . ماري
غول پيكر به دور يك خرس
پيچيده بود . و در اثر فشار
مار ، صداي شكستن استخوان
هاي خرس شنيده مي شد . ناله
خرس بيچاره به آسمان بلند
شده بود .
مرد ، داس بسيار
تيز و برنده اي را به همراه
داشت . كه به تازگي از آهنگر
شهر خريده بود . آن را از
خورجين اسب خارج كرد . و
به مار چند ضربه محكم زد
. مار از خرس جدا شد . و بر
روي زمين افتاده و جان
داد .
مرد به راه
افتاد كه برود . اما ديد
.خرس به دنبال او مي آيد
. با خودش فكر كرد او را به
شهر مي برم و مي فروشم . با
اين فكر مانع خرس نشد . و
با هم به راه ادامه دادند
. مرد خسته شده بود . بايد
كمي استراحت مي كرد . در
سايه درختي ، براي خود
جائي را مرتب كرد . و خوابيد
. خرس هم در كنار او ، بر روي
زمين نشست . براي اينكه
از او مراقبت كند . بيدار
ماند .
در زمان استراحت
، چند مگس لجباز ، بر روي
صورت مرد نشسته و صداي
وز و وز ، به راه انداختند
. خرس چندين بار ، مگس ها
را از صورت مرد فراري داد
. اما دوباره مگس ها برگشتند
. خرس كه عصباني شده بود
. وسيله اي را جستجو مي كرد
. تا مگس ها را از صورت مرد
، پراكنده كند .
خرس كه عقل ندارد
. سنگ بزرگي را در آن نزديكي
ديد . سنگ را آورد . و آن را
بلند كرده و با شدت به روي
مگس ها پرتاب كرد . مگس ها
پريدند . و سر مرد بيچاره
، در زير سنگ متلاشي شد
.
|
خرگوش سرگذشت 8
در جنگلي دور
افتاده ، گروهي خرگوش
، با آرامش در كنار هم ،
زندگي
مي كردند . تمام
فكر خرگوش ها اين بود ،
كه هويجي را پيدا كنند
. و با كشيدن آن به دندان
ها ي نيش ، از رشد آن ها جلو
گيري كنند .
اما روزگار
، هميشه يكنواخت نمي ماند
. در جنگل هم تغييراتي پيدا
شده بود . شير پير و با تدبير
مرده و به جاي او شيري جوان
و پر زور و البته نادان
نشسته بود . شير جوان در
كار شكار هم تنبل بود . بنابراين
تصميم گرفت . قانون جديدي
را بر جنگل حاكم كند . و قانون
اين بود ، كه به جاي حمله
به خرگوشها و كشتار آن
ها ، خود خرگوشها ، روزي
يك خرگوش را به عنوان هديه
براي شير ببرند . خرگوشها
فكر كردند ، كه قانون ،
قانون خيلي خوبي است . و
از كشتار خرگوشها جلو
گيري مي كند . و به جاي ترس
هر روزه و همگاني ، فقط
يكي آنان ، در دايره بلا
قرار مي گيرد . بنابراين
، بزرگان خرگوشها پيام
فرستادند ، كه با اين قانون
عادلانه موافقند .
فرداي آن روز
، يك خرگوش كوچك ، در مقابل
چاه آبي ، منتظر آمدن شير
بود . شير از راه رسيد . و
خرگوش را در چنگ گرفت . و
پرسيد : چرا يك خرگوش كوچك
را براي نهار من فرستاده
اند . خرگوش گفت : من نهار
شما نيستم . نهار شما را
يك شير قوي برداشته و به
چاه رفته است . شير نادان
به سر چاه رفت . و عكس شير
و خرگوشي را در چنگ شير
، در چاه ديد . از شدت خشم
، خرگوش را رها كرده و
خود را به داخل آب انداخت
و خفه شد . با مرگ شير نادان
، همه فهميدند ، كه هوش
از هر قدرتي بالاتر است
. و يك خرگوش باهوش مي تواند
. جان صدها خرگوش را نجات
دهد .
|
گاو سرگذشت 9
سه گاو در دشت هاي گسترده
، بدون مزاحمت ، مشغول
چرا بودند . آرزوي هر سه
آنها ادامه زندگي در كنار
هم بود . آن گاوها به رنگهاي
سفيد و سياه و سرخ بودند
. و هر سه شاخهاي بزرگي داشتند
. و خيلي قوي بودند .
در همين روزگار
، شير پيري كه در جنگل ،
كارش كساد شده بود . راهش
به آن دشت افتاد . از ديدن
آن سه گاو چاق و چله ، خوشحال
شد . اما قدرت شير بسيار
كم شده بود . حتي جرئت نزديك
شدن به آنها را نداشت . زيرا
هر سه گاو در كنار هم بودند
. اگر شير زخمي مي شد . مرگش
حتمي بود .
شير خيلي فكر كرد . تا
به نتيجه رسيد . و طرف گاو
سفيد رفته و سلام كرد . و
به گاو سفيد گفت : من تازه
به دشت آمده ام ، اما در
اين مدت ديده ام ،كه گاو
سرخ خيلي مغرور است . و هميشه
قبل از تو ، به چشمه آب مي
رود . اگر قبول نداري ، امروز
نگاه كن . گاو سفيد پس از
چرا ، منتظر ماند . تا گاو
سرخ رفت ، آب بنوشد . از روي
حسادت ، به او حمله كرد
. و پهلوي گاو سرخ را پاره
كرد . شير هم از كمينگاه
خارج شد . و مشغول خوردن
گاو سرخ شد . پس از مدتي ،
شير به گاو سياه گفت : من
دوست تو هستم . اين گاو سفيد
هميشه سراغ علف تازه مي
رود . و سهم تو را مي خورد
. و تو هيچ كاري نمي كني .
گاو سياه نگاهي به گاو
سفيد كرد . تا ديد او علف
هاي تازه را مي خورد . از
روي ناداني به او حمله
كرد . و گاو سفيد به زمين
افتاد . شير هم روي او پريده
و پس از دريد ن ، مشغول خوردن
شد . پس از مدتي شير كه ادعاي
دوستي با گاو سياه را داشت
. شب در وقت خواب ، دندانهاي
تيز خود را در گلوي گاو
سياه فرو كرد و به زندگي
گاو سياه پايان داد .
|
گربه سرگذشت 10
مرد و زني ، تنها و به
دور از فرزندان خود زندگي
ميكردند . فرزندان آنها
ازدواج كرده ، و از محل
زندگي پدر و مادر ، رفته
بودند . تنهايي ، براي آنها
كم كم سخت شده بود . و با هم
فكر ميكردند . كه از تنها
بودن ، راحت شوند . اما در
واقع راه حلي نداشت . فقط
يك موجود ديگر ، مي توانست
آنها را از تنهايي بيرون
بياورد .
اين موجود
اگر يك پرنده بود . او در
قفس مي ماند و همراه آنها
حركت نمي كرد . و اگر يك سگ
داشتند . آنها از سگ مي ترسيدند
. و سگ هم مناسب داخل خانه
نبود . خلاصه خيلي فكر كردند
. و قرار شد . يك گربه ملوس
پيدا كنند . پس از چند روز
زن به مرد گفت : بسته غذا
، براي تو آماده كرده ام
. بايد بروي و يك گربه پيدا
كني و به خانه بياوري . مرد
گفت : باشد ، امروز مي روم
.
اولين گربه
روي شاخه درختي نشسته
بود . مرد او را برداشت و
داخل كيسه گذاشت . و چند
گربه قشنگ ديگر پيدا كرد
. و آنها دنبال مرد را ه افتادند
. مرد از بين آنها نمي توانست
، يكي را انتخاب كند . تصميم
گرفت به خانه برگردد . مرد
در حال برگشتن بود .كه به
پشت سر خود نگاه كرد . ديد
، چند هزار گربه ، دنبال
او در حركتند . خيلي تر سيد
.
مرد زود ، به
خانه آمد . و همراه زنش ،
از خانه فرار كردند . گربه
ها كه به خانه رسيدند . چند
روز ماندند . ولي چون غذا
نبود . همگي رفتند . مرد و
زنش بعد از چند روز ، به
خانه آمدند . همه چيز بهم
ريخته بود . آنها ناراحت
شدند . اما صداي يك گربه
ملوس آنها را خوشحال كرد
.
|
مورچه
سرگذشت 11
در سر زمين
قدس ، بعد از مرگ حضرت داود
، سليمان از او ارث برد
. و به پادشاهي رسيد . سليمان
هيچوقت عبادت را فراموش
نمي كرد . از اين جهت خداوند
، قدرت هائي را به او داده
بود . از جمله اينكه بادها
و جن ها به فرمان
او بودند . او زبان پرندگان و حشرات
را مي دانست .
سليمان
لشكريانش را براي تمرين
نظامي حركت داده بود . و
از سرزمينهاي مختلفي
در حال عبور بودند . تا اينكه
به محلي پر از لانه هاي كله قندي مورچه
ها رسيدند . ناگهان
، سليمان صداي رسائي را
شنيد كه به مورچگان دستور
مي داد . داخل خانه هاي خود
شوند . تا سليمان و لشگريانش
،آنها
را زير پا نگذارند. و هشدار
مي داد كه آنها
شعور ندارند .
سليمان
خوب نگاه كرد . و مورچه درشت
اندامي را ديد . كه بر روي
بزرگترين لانه كله قندي
ايستاده بود . و فرمان صادر
ميكرد . سليمان به طرف آن
مورچه رفت . و در
برابر او ايستاد . و سلام
داد . مورچه جواب سلام او
را داد . سليمان از
او پرسيد : تو از كجا مي داني
كه من سليمانم ؟
مورچه بزرگ
جواب داد : من از پدرانم
، نام تو را شنيده ام كه
در اين زمان به سرزمين
ما ميآيي . و سالها است كه
منتظر آمدن تو هستيم . سليمان
پرسيد : چرا به ما نسبت عدم
شعور دادي ؟ مورچه جواب
داد : اگر شعور داشتيد مسير
حركت را از اين وادي
نمله ، قرار نمي
داديد . زيرا اينجا
براي تو و لشگريانت آب
و علفي نيست . و ما مامورابلاغ
اين پيام هستيم . كه به نعمت
هاي خداوند ، مغرور نشوي
. و بداني كه تو هم مثل من
بايد قومت را نجات بدهي
. سليمان به سجده بر خاك
افتاد و مشغول شكر گزاري
شد .
|
ابوالهول سرگذشت 12
ابوالهول
يعني پدر ترس ، كه لقب براي
يك موجود افسانه اي بوده
است . در غرب به او اسفنكس
مي گويند . اين موجود در
بيابانهاي عاري از آب
و علف و همچنين خالي از
سكنه زندگي مي كرد . سري
و دستاني مانند شير داشته
و بدني مانند انسان و پا
هاي او به شكل سم هاي گاو
بوده است . و به زبان انسانها
حرف مي زد .
هر كس مي خواست كه از بيابان
عبور كند . از ترس ابوالهول
سعي مي كرد با كاروان هاي
بزرگ مسافرت كند . كسي از
راز اين
موجود آگاه نبود
.
يك روز مردي
تصميم گرفت به اين جريان
خاتمه داده و هر طور شده
ابوالهول را از بين ببرد
. بنابراين تنها براه افتاد
. و در بيابان شروع به گردش
كرد . و عاقبت روزي رو در روي ابوالهول
قرار گرفت . ابوالهول به
سرعت به آن مرد
حمله كرد . و او را در ميان
پنجه هايش گرفت
. و گفت : من از شما آدميزاد
ها تعجب مي كنم كه چگونه
با اين ضعف جسمي و عقلي
به بيابان سفر مي كنيد
. اما بدان ، من تا شما ها را آزمايش نكنم
نمي كشم . و البته بر من واجب
است كه اگر به سوال من جواب
داديد . آزاد هستيد . مرد
گفت : هر چه مي خواهي بپرس
. اما اگر من به سؤال تو جواب
دادم ديگر نبايد در بيابان
به كسي حمله كني . ابوالهول
گفت : قبول مي كنم . زيرا از
هر كس پرسيده ام جواب را
نمي دانسته است . و پرسيد
: آن كدام موجود است كه در
روز روي چهار پا و
در ظهر روي دو پا و
در عصر روي سه پا راه
مي رود ؟ مرد جواب داد : اين
موجود انسان است كه در
كودكي و جواني و پيري اين چنين است . ابوالهول
نعره بلندي كشيد و جان
داد .
|
ماهي سرگذشت
13
يونس پيامبرخدا
بود . قوم يونس در
كنار دريا زندگي
مي كردند . و يونس اغلب به
كنار دريا مي رفت
و با خدا راز و نياز
مي كرد .
يكروز يونس
به خدا شكايت كرد . كه اي
پروردگار من ، دعوت براي
اين قوم بيفايده است . و
من خسته شده ام . از طرف خدا
به او گفته شد . كار تو دعوت
، و هدايت مربوط به پروردگار
است . تو برو ، و به دعوت ادامه
بده .
يونس بار
ديگر با تلاش بيشتري به
دعوت ادامه داد . اما چون
دعوت نتيجه نداشت . گفت
: خدا يا ، عذاب خودت را بر
اين قوم نازل كن . و قومش
را ترك كرده و به كنار دريا
آمد و سوار يك كشتي شد . تا
از آنجا برود .
پس از سوار
كشتي شدن ، در درياي طوفاني
، يك ماهي غول پيكر به كشتي
حمله كرده و ضربات سنگيني
به كشتي مي زد . ناخدا گفت
: اين ماهي از ما غذا مي خواهد
. بايد قرعه كشي كنيم و يك
نفر را به دريا بياندازيم
، تا خوراك ماهي شود . قرعه
كشي انجام شد . قرعه به نام
يونس افتاد . او را گرفتند
و به دريا انداختند . و ماهي
او را بلعيد و از كشتي دور
شد .
يونس كه
در شكم ماهي گرفتار شده
بود . به راز و نياز با خداوند
پرداخت . خداوند مي خواست
او را تا قيامت در شكم ماهي
نگهدارد . اما دعا هاي يونس
اثر گذاشت و ماهي به امر
خداوند ، او را در كنار
ساحل به روي زمين انداخت
. يونس بيمار شده بود . خداوند درخت كدوئي
را رويانيد و يونس از آن
كدو خورد و بيماريش خوب
شد .
در اين ايام
بلاي آسماني رسيده
بود . و مردم توبه كرده ،
ايمان آورده بودند . و صد
ها هزار نفر به
استقبال يونس آمدند . . .هدايت
با خداست .
|
لاك پشت سرگذشت
14
در بركه
آبي ، در يك دشت وسيع ، كه
نزديك به روستاهاي زيادي
بود . اردكها و ماهيان و
لاك پشتي زندگي مي كردند
. لاك پشت با همه اردك ها
دوست بود و دشمنان آنها
را از قبيل مار ها ، از بين
مي برد .
چند سالي
بود كه بارندگي وجود نداشت
. خشكسالي عجيبي بود و بركه
، كم كم خشك مي شد . و ماهي
ها خيلي كم شده بودند . بنابراين
اردكها تصميم
گرفتند كه به محل جديدي
كه آب فراواني داشته باشد
، كوچ كنند .
از تصميم
اردكها ، لاك پشت با خبر
شد . و روزي به آنها گفت :
اين بود ، نتيجه زحمات
من و دوستي با شما ؟ اردكها
گفتند : خوب ، ما چاره اي
نداريم و تو هم نمي تواني
همراه ما بيايي . لاك پشت
سرش را در لاكش فرو
كرد . و به فكر فرو رفت . و
ناگهان سرش را از لاك خارج
كرده فرياد زد . پيدا كردم
پيدا كردم . اردكها گفتند
: خوب بگو ! لاك پشت
گفت : يك چوب را از دو طرف
شما بگيريد . من از وسط چوب
ميگيرم . و شما پرواز ميكنيد
. اردكها گفتند : خوب ، اين
راه خوبي است ولي بچه هاي
روستاهاي اطراف مسخره
مي كنند . تو نبايد به مسخره
آنها توجه كني و حرفي بزني
. حرف زدن همان و افتادن
همان . كه هر گفته مكاني
دارد !
پس از مدتي
، يك چوب مناسب پيدا كردند
. و مسافرت آغاز شد . بچه هاي
روستا مشغول بازي بودند
.ناگهان ديدند .در آسمان
اردكها پرواز مي كنند
. و يك لاك پشت را مي برند . شروع به
خنديدن كردند . و گفتند
: لاك پشت پرنده شده .لاك
پشت آويزان شده و . … لاك
پشت خيلي سعي كرد كه جواب
ندهد . اما نتوانست ، و گفت
: بــه شــمــا چـــه ! . و افتاد .
|
بزرگمهر
سرگذشت 15
بزرگمهر
يكي از بزرگان و وزيران
نامدار ايران است . او در
حكومت ساسانيان وزير
چند پادشاه شد . بزرگمهر
داراي افكاري بزرگ بود
. و نسبت به همه مهربان بود
. و وزير دانشمندي به شمار
مي رفت . و هميشه در برابر
بي عدالتي ها ، مي ايستاد
و حرف خود را مي زد . از جمله
بيعدالتي هاي دربار آن
زمان ، خور و خواب بسيار
بود . و پادشاه خيلي دير
از خواب بيدار مي شد . و در
مورد رسيدگي به
كار مردم ، وقت بسيار كمي داشت
.
روزي كسري
پرسيد . اي بزرگمهر در نظر
تو ، بهترين كار چيست ؟
بزرگمهر كه منتظر فرصت
بود . گفت : سحر خيزي ! و مي
گويم : سحر خيز باش تا كامروا
باشي . كسري از اين سخن ناراحت
شد . و گفت : من ثابت مي كنم
كه اين سخن تو اشتباه
است . بزرگمهر گفت : كار بزرگي
خواهي كرد .
كسري چند
نفر از خادمان خود را خواست
. و گفت : بزرگمهر خود سحر
خيز است . بر سر راه او حاضر شويد . و جامه
و لباس او را بگيريد
. و با خود ببريد . خادمان فرداي آنروز بر
سر راه بزرگمهر كمين كردند
. و در تاريكي به او حمله
كرده لباس هاي او را گرفتند
. و بزرگمهر بدون لباس وزارت
به قصر آمد . و در
انتظار كسري ماند .
كسري از
قصر بيرون آمد و گفت : چه
شده است ؟ بزرگمهر گفت
: لباسهايم را دزدان بردند
. كسري گغت : پس ثابت شد كه
سحرخيزي ، كامروائي
بدنبال ندارد . بزرگمهر
گفت : ولي براي
دزدان داشت . زيرا آنها
سحرخيز تر از من
بودند ! كسري از
بزرگمهر كينه بدل گرفت
. ولي تصميم گرفت . كمتر بخوابد
و سحر خيز باشد و به كار
مردم رسيدگي كند .
|
كسري سرگذشت
16
روزي
كسري به قصد شكار
از قصر خارج شد . گروهي از
ياران و سپاهيان او
را همراهي مي كردند . و در
كار شكار آنها به كسري
كمك مي كردند . كسري
يك بازشكاري داشت
كه يك لحظه از او
جدا نمي شد . در اين
ميان يك آهو ي گريز
پا ، در ميان شكارگاه
، توجه همه را جلب كرد .
كسري اسب
خوبي بنام شبديز
داشت ، او به سرعت به تعقيب آهو
پرداخت . اما ناگهان از
پشت تخته سنگي گرازي بيرون پريد
. شبديز رم
كرد . و از همه سبقت گرفته
، و سر به بيابان گذاشت
. اما باز شكاري كه در آسمان
پرواز ميكرد از آنها جدا
نشده و آنها را تعقيب
مي كرد .
مدتي گذشت
، اسب خسته به كنار تپه
بلندي رسيد ، كه از بالاي
آن آبي ، قطره قطره ، جاري
بود . كسري كه بسيار تشنه
بود . ظرفي را پر
از آب كرد تا بنوشد . در اين
حال باز شكاري ، در آسمان
چرخي زد و ظرف آب را واژگون كرد . كسري دوباره ظرف را پركرد و باز شكاري حمله
اي كرد و ظرف را به
زمين انداخت .عاقبت
كسري با ضربه اي ، باز شكاري
را كشت .
در همين
حال ، ياران كسري از راه
رسيدند . و از آبي
كه به همرا ه داشتند ظرف
آبي را به او دادند
. كسري پس از نوشيدن آب ،
گفت : نمي دانم چه حكمتي
بود . كه باز شكاري ، اينگونه نگذاشت من
از آب چشمه بخورم
و دستور داد . بالاي تپه بروند و به
چشمه نگاهي بكنند .
ياران كسري
از بالاي تپه برگشته
و گزارش دادند
. ماري سمي دركنار چشمه
مرده و سم دهان مار در آب
جاري شده است . كسري
از كار خود پشيمان
شد . در حقيقت باز شكاري
، جان كسري را نجات داده بود .
|
كاوه سرگذشت 17
در شهر ايران
، جمشيد سر در نقاب خاك
كشيد . و سلسله كياني سرنگون
گرديد . با نيرنگ
بسيار ، حاكم خودپرستي
بنام ضحاك بر تخت
نشست . روزي شيطان
، بر سراي او حاضر
شد . و گفت : من آشپز خوبي
هستم . ضحاك او را
به آشپزي گماشت . شيطان
غذاهاي لذيذي را پخت
. تا اينكه ضحاك
گفت : از من چيزي بخواه . شيطان
گفت : ميخواهم روي دو كتف
تو را ببوسم . ضحاك پذيرفت
. چون شيطان بوسيد . از محل
بوسه ها ، دو مار سر برآورد
. ضحاك بيچاره شد و طبيب
خواست . اين بار ، شيطان
در شكل طبيبي حاضر شد و گفت : روزانه مغز دو جوان را پخته
به ماران بدهيد . چنين كردند
. و مردم پريشان شدند .
فريدون
تازه از مادر متولد
شده بود . مادرش پس از شنيدن
حكم ، او را در پارچه اي
پيچيده ، و به آبتين كه
گاو شيري بزرگي داشت و
در كوهستان زندگي مي كرد
سپرد . و گفت : او
از نژاد جمشيد است . چندي
گذشت و فريدون برومند
شد . از سوي ديگر ، مرد آهنگري
بنام كاوه كه دو پسر از
دست داده بود . در پي قيام
بود . پس ، از نژاد كياني
جستجو كرد . و فريدون
را يافت . و به او گفت : ضحاك را سرنگون كرده
، در بند كشيم . زيرا ملت
به ستوه آمده است . اگر تو
را انتخاب كردم . براي اين
بود . كه من ناشناسم و مردم
رهبري آشنا مي
خواهند . فريدون
گفت : از نشانه هاي كياني
اثري نمانده است . كاوه
گفت : چرم آهنگري را درفش
مي كنم .
چنين كردند
. و مردم همراه اين دو ، اجتماع
كرده و ضحاك را در بند كشيدند
. و او را در دماوند زنداني
كرده و با ماران تنها گذاشتند
.
|
گرگ سرگذشت 18
يعقوب
از راحله دو پسر
داشت . يوسف درخواب
ديد كه دوازده ستاره
بر او سجده مي برند . درحاليكه
ماه و خورشيد در
كنارش به تعظيم ايستاده
بودند . يعقوب گفت : خواب
خود را بيان مكن . و او را
عزيز مي داشت .
برادران ، حسد
بردند . گفتند : يوسف
با ما براي
بازي به مرتع بيايد . پدر
بيمناك بود .گفت : بر او از
گرگ مي ترسم . گفتند : ما از او مراقبت ميكنيم
. پدر راضي شد . شبانگاه با گريه نزد پدر
آمدند . گفتند : غفلتي رفت
و يوسف را گرگ ربود . و پيراهن
خوني را آوردند . پدر گفت
: آيا از ميان پيراهن سالم
،گرگ يوسف را ربود ؟ من
بر مكر شما صبر مي كنم .
برادري ( بنيامين
) از قتل يوسف جلوگيري كرد
. گفت : در چاه افكنيد و غذايش
دهيد تا كارواني او
را ببرد . چنين شد
. يوسف را در مصر خريدند
. و او را به خدمتكاري
گماشتند . يوسف جواني برومند
گرديد . زليخا بر
او طمع كرد و درها را بست . يوسف با ايمان به خدا
، از وي گريخت
. در فرار ، پيراهنش از پشت دريده
شد . در قصر حكم به بيگناهي
يوسف دادند . اما به زندان
افكنده شد . چند سالي گذشت
.
خوابي بر عزيز مصر
پديدار شد . در تعبير خواب
درماندند . عاقبت
به سراغ يوسف رفتند . يوسف
تعبير خواب كرد . كه هفت
سال زراعت و ذخيره
كنند . و هفت سال خشكسالي
را بگذرانند . او را عزيز
داشتند . چنان شد كه يوسف
گفته بود . برادران
يوسف در طلب غذا به مصر
آمدند . سرگذشتي رفت
كه برادران به
همراه پدر و مادر يوسف
به مصر آمدند . يوسف پدر
و مادر را در كنار خود گرفت
. و برادران در مقابلش به
خاك افتادند .
|
فيل سرگذشت 19
در كشور
حبشه حكومت به دست مسيحيان
افتاده بود . آنها سرداري
به نام ابرهه را
براي تبليغات
به يمن فرستادند . ابرهه
بعد از تصرف يمن ، تبليغات
زيادي كرد . اما بيفايده
بود . او از اطرافيان خود
پرسيد : علت اين بي اعتنائي
به دين ما چيست ؟ آنها گفتند
: در سرزمين حجاز ( مكه ) ،
عربها پرستشگاهي
بنام كعبه دارند كه در
نظر آنها خيلي محترم است
. و آن را خانه خدا مي دانند
. ولي ما اينجا پرستشگاهي
نداريم كه شكوه و عظمت
آنجا را داشته باشد . ابرهه
دستور داد تا كليسائي
با عظمت را در يمن
بسازند و مردم را براي
پرستش دعوت كنند . اما نه
تنها استقبالي نشد . بلكه
افرادي به پرستشگاه ابرهه آمده و اهانت
كردند .
ابرهه سپاهياني
فراوان را كه بر فيل ها
سوار بودند براي
تخريب كعبه فرستاد . در
زمان حمله ، ناگهان در
آسمان پرنده هائي
به نام ابابيل
، ظاهر شدند . آنها در منقار
خود سنگريزه هائي را داشتند
. و روي سر سپاهيان مي انداختند
. هر سنگريزه افراد
سوار و فيل ها را مانند
برگ هاي جويده شده
بر زمين مي ريخت . فقط
يك نفر توانست فرار كند
. و يك پرنده او را دنبال كرد . تا سرباز خود را به كاخ
ابرهه رسانيد .
سرباز آن اتفاق
بزرگ را به ابرهه خبر داد
. ابرهه پرسيد : چگونه
ممكن است ؟ آن پرنده
از راه رسيد و سنگريزه
اي را بر سر سرباز
انداخت . و سرباز چون
برگ جويده شده ، بر زمين
افتاد . ابرهه از اعمال
خود پشيمان شد . آن سال را
اعراب بنام
عام الفيل يعني سال فيل نامگذاري
كردند .
پيامبر اسلام
، حضرت محمد (ص ) در سال عام الفيل در
مكه بدنيا
آمد .
|
شتر سرگذشت
20
قوم ثمود ترقي
بسياري كرده بود . در دشتها
قصر ساخته و در
كوه ها حجاريهاي بزرگي
را انجام ميدادند . اما
از بينوايان
پشتيباني نميكردند
و حقي براي آن ها در نظر
نميگرفتند . اين اعمال
مربوط بود به تعداد نُه تيره زورمند ، كه فساد ميكردند
و طبقه حاكم را
تشكيل داده بودند .عاقبت
خداوند از ميان آنها پيامبري
به نام صالح را برگزيد
.
صالح همه را به
عدل و داد دعوت كرد و از
مردم خواست حق همديگر
را رعايت كنند . سران قوم
از صالح خواستند
كه خدا شتري را
خلق كند تا به آن
شتر سهميه آب و غذا ي بينوايان
را بدهند . صالح
آنها را به كنار كوه
بزرگ شهر دعوت كرد و گفت
: شما از كوه سنگ بُري هاي مختلف
درست ميكنيد . اينك خداوند
از كوه شتر خلق
ميكند . چون شتر خلق شد .صالح
گفت : او را آزاد بگذاريد
كه چرا كُند . و آزار
نرسانيد . و به قول خود عمل
كنيد . در غير اين صورت بلاي
آسماني نازل خواهد شد
.
سران آن نُه تيره
، تاب و تحمل اين آيه بزرگ
الهي را نداشتند
و از دنيا دوستي و فساد
دست بر نميداشتند . بنابراين ، فردي را
انتخاب كردند كه شتر را
از بين ببرد .آن فرد شتر را پي زد و شتر را كشت . پس از
آن قرار گذاشتند كه صالح
و خانواده او را
شبانه قتل عام كنند و
خون آنها بر عهده كسي نباشد
. در اين هنگام از خداوند
پيامي رسيد . كه ما مؤمنان
را نجات خواهيم
داد . پس از آن زمين
لرزه شديدي در دشتها و
كوهستان رخ داد .
فرداي آن روز
همه افراد آن نُه
تيره زورمند در خانه هايشان در زير آوار زلزله
مرده بودند . زيرا همه به
كشتن شتر و از بين بردن
حق راضي بودند .
|