salam

Home | my behavior | live | mahdawiat | new | foroogh | karbala | saman | steps | relation | My Idea | look | future | poem | poems | salat | stories | production | Contact Me | emam | book | future 2 | bank | man-man
foroogh

 

سايه انگور

مرا تو اين چنين مخمور ديدي

به عشق خويشتن مجبور ديدي

منم كوري كه محرومم ز ديدار

و ليكن چشم من پر نور ديدي

غمي دارم كه آن را ميشناسي

چرا  غمنامه ام  را  سور ديدي

به فرداي دگر در محشري تو

تو سلطاني و  ما را  مور ديدي

مي گلرنگ  در جام تو شيرين

مرا  در  سايه  انگور ديدي

بيا  و  مهرباني را شروع كن

اگر اكنون مرا  رنجور ديدي

سيد علاء حفيظي عارفانه

من  اينجور  را  آنجور ديدي

 

 

 

روز خونين

گذشت آن روز خونين و سر آمد

افول  اختران  شد  مه  در آمد

اگر  ديوان  سراسر  مي رميدند

پريسا  چهره اي چون دلبر آمد

شراري  بر  ستم  افتاده  ديدم

ميان   مردمان چون  رهبر آمد

كفن پوشان روي  صحنه  داغ

بدان ميدان عشق در سنگر آمد

صبا  از  ما خبر  داري  چگونه

شهادت  بود و  بوي عنبر آمد

حفيظي تو علاء در ماه خرداد

به زير پاي تو صد  منبر آمد

 

 

 

وراي ديدن

راهي بنما  به  سوي  گلشن

سر بسته  قضاوت تو  روشن

ليلي كه مرا نموده مجنون

در درگه توست دشمن من

آه   از  دل پر ز  اضطرابم

تا وعده دهي مرا تو ايمن

در  قافيه  چون  نبرد  بازم

جنگي شده به چوآن پشوتن

بي جا  اگرم به رقص  گيرند

بر  پا  نكنم   نماز  خفتن

افسونگري  و فسانه خواني

جادوي  جمال  مار  ريمن

اي سيد علاء حفيظ  دوران

تو  يكسره  در  وراي ديدن

 

 

نشانه من

اي  ديدن  تو  بهانه  من  

 پرسيدن   تو  ترانه  من

هرجا كه نشيند اين پرستو

 جاي  تو   و  آشيانه  من

هرگز  نبود  كرانه  عشق

حدس تو  و  اين گمانه من

پيرانه سرم به سر رسيده

قد خم چون كمانه  من

پايانه وقت جنگ و پيكار

بيني تو تهي خزانه من

اي يار مكن مرا فراموش

سهمي كه دهي سرانه من

اي سيد علاء حفيظ مايي

اين شعر بود نشانه من                 

 

 

روانه

جاري به ديدن تو هر جا شدم روانه

از چشمه يا قناتي يا نهر و رودخانه

افتاده در ته چاه مانند بيژن و تو

بودي براي من  آه مانند يك ترانه

در كاسه ته حوض گشتم اگر گرفتار

بهر رسيدن من  تا  منزلت  بهانه

مرداب در كمينم شبنم شوم حزينم

راهي  دگر نمانده  تا  درب  آستانه

در اشك چشم طفلي يا شربت گوارا

هرجا نظر نمودم بود  از توام  نشانه

سيد علاء حفيظي زنده بمان تو از ما

هر جا  روانه هستي  بنگر تو  عارفانه

 

 

 

موج خيال

واي بر عقلي كه در موج خيال

فكر حيلت مي كند بهر وصال

عاشقان حيلت رها بنموده اند

 لب فرو بستند ز هر گونه سؤال

در پي اين عشق عقل آمد پديد

با  توكل  بست  اشتر  را   عقال

عشق چون بيگانه باشد از خرد

لنگ لنگان ميرود سوي كمال

تا كه ايزد آفريدت عشق و عقل

هر دو باشد يك فروغ آن جمال

هر عدالت عشق ميخواهد و عقل

كشته  محراب عالي شد  مثال

سيد ما در حفيظي خواند و ماند

دشمن فكرش هميشه بد سگال

                 

 

 

فروغ ايزدي

توان  فالي به  دلهاي جوان  زد

 به دلها  شعله در وقت  زمان زد

فروغ  ايزدي بر  زد  ز  مشرق

دبيري    رأي  كل  داوران   زد

نگاه رحمت جان بخش رحمان

شراري در مكان و لا مكان زد

به قدرت رب و معبود دو عالم

نگين  بر نام  يار  مهربان  زد

هزاران مژده بر ختم رسولان

كه مهدي تيغ بر ناباوران  زد

خداوند  اين چنين در نظم علاء

خبر  داد ، آگهي  بر  مؤمنان  زد

 

 

 

سنگر نشين

در سكوت يك خزان اي واي دل ،گفتم حزين

رفته محبوبم شدم  اي  واي دل ، تنها  غمين

حرف حرف  اين كلام من  فقط  باشد علي

چون علي با حق بود حق با علي باشد يقين

در بهار ديگري  از  وعده ها  گويند و بس

روز  ديگر  بايد  و  فردا  و  نامش  واپسين

از نكير و منكرم هم نيست وحشت در مغاك

هر دو را بوسم چو بوسه ميزنند  براين جبين

معذرت ميخواهم اكنون تنگ ميباشد زمان

كيست پرهيزد  ز  زيبا  دلبران  حور عين

بلبلي بودم  زمستانه  سرودم  اين  غزل

هر كه در دنيا و عقبي ديده گويد آفرين

سيد علاء تو حفيظي سنگرت را  پاسدار

بس كه آواره بديدي گشته اي سنگر نشين

 

 

 

فصل چيدن

برقي جهيد درچشم  از حدس آن مراتب

راز  آورم  به  لب ها  مطلوب  بهر  كاتب

رازيست  در دو عالم بشنو ز من نگهدار

اينجا خوشي  و  آنجا  افتاده  در نوائب

فرض است چاره اي را دريافتن به دنيا

در آخرت نيابي دستي  بر  اين   كواكب

در  مزرعه  بكاري  تا  فصل چيدن  وي

هر دانه كه فتاده  صد دانه  بوده كاسب

آفت  فتاده در وي  از روي كج خيالي

روح و  روان و جانت افتاده در مصائب

سيد علاء حفيظي چون گفته اي عجائب

بهتر همانكه هر شب بنويسي از غرائب

 

 

 

 

صورت عشق

دوست با ما گفت بنشين  جان ما

صورت  عشق  است  در پيمان ما 

شادي و طرب و سرورت   واگذار

باش  اينجا  در  بر  ايمان  ما

ترك جان و ترك سر ، ترك بقا

هست اول حرف اين ديوان ما

نيست در اين مائده  حظ  وفور

كمترين  مقدار  شد  امكان ما

لاغري مي بيني  و  باريك تر

ميشود دريافت  اين انسان ما

سيد علاء تو حفيظي راست گو

هان چه ميجوئي تو از انبان ما

 

                 

 

 

اساس هستي

(( اي هست كن اساس هستي))

((كوته  ز  درت  دراز  دستي ))

در عالم عقل و دانش و هوش

گويا  همه  را  به  دار  بستي

با عشق كه هوش من ربائي

مي ميدهي و شراب و مستي

گفتم  كه حفيظ  و  دلستانم

بر هم  زده  ساغرم شكستي

 تا كي  ز خُمي بجويمش  من

تا  چيره شوم   به مي پرستي

اي سيد علاء نباش در آن

فكرت  كه  مرا  نمي پرستي

 

 

 

 

 

غطاء چشم

اي ديده به ديدن تو مايل

هرگز  نبود تو را  شمايل

دستان نياز من به سويت

دستان تو هم مرا حمايل

كشفي ز غطاء چشم بادا

آن پرده در  ميانه حايل

تا چرخ  بود چنين چرخان

چرخم  نبود به اين دلايل

اي سيد علاء حفيظي تو

باشد خلجان اين مسايل

 

 

 

 

 

مخزن اسرار

چو دل مشغوليم بگذشت  دلم بيكار خواهد شد

من اين تقدير خوش دارم كه دل با يار خواهد شد

فريبي  ميدهي  ما را  فريبايي  دگر بس كن

فريبا  گردني پيچد كه جاي مار خواهد  شد

عمامه  وانهم  از سر به دست افشانيت خيزم

كه با فكر جهاد امشب كفن دستار خواهد شد

كلامت  عطر در معنا  مرا  شامه نواز  اكنون

به فردا ها  چنين معني بسي انكار خواهد شد

هزاران نعمت بي حد  مكن از كف برون هشدار

دري بگشا كه در سوي دگر انبار خواهد شد

سيد علاء  حفيظي و ترا  قفل گران  بر  لب

مكن اصرار كاين دل مخزن اسرار خواهد شد

 

 

 

اهل قافله

گل ميكند سفر ز نسيمي به رايحه

با  عطر  دارد  اثر  روي  عاطفه

هر بانگ مؤذن ز گلدسته وجود

عطر ترا  ميبرد شب و روز  حادثه

ياد تو در پنج وعده تكميل ميشود

باري گرسنه ايم  به ارسال مائده

اندر ركوع و سجود و قنوت بين

گل ميزند سر از اين باغ و باغچه

دستم ز عرش تو ناز حرير چيد

من طالبم  طالب  اينگونه  رابطه

تسبيح خوان و شهادت پذير من

باري رسان سلام ها بر اهل قافله

سيد علاء كه حفيظي طريق توست

در هر نماز كه بداري بپا دار نافله

 

 

 

 

مرد ميدان

مرد ميدان چو حفيظ در طلب گل باشد

كه چنين خوش صفتي دارد و بلبل باشد

سخن سخت مگو فصل بهاري بر خوان

حرف سرما تو بنه صحبت سنبل باشد

آنچه ميزان سخن بود كه حق ميگويي

به دو لب طعنه زني فتنه به كابل باشد

از طريقي كه رسيدي نشود كعبه مجاز

راه  صحرا  نتوان  گفت  كه  آمل باشد

شعر حافظ كه خروس است غزل ميخواند

شعر علاء كه حفيظ است چو كاكل باشد

 

 

 

 

 

 

معركه

همه در فكر جمال تو بر اين بام و درند

تا بيائي به همين معركه مشتاق ترند

ز سر فرصت اگر دست دهد وصل مرا

نكته صالح  ما  را  به پشيزي  نخرند

با همه ترس كه در وادي حيران باشد

در همين جا و مكان جامه تقوا بدرند

نشود را ه بري   از  همه بد انديشان

در درون پاك ولي باز به نوعي بشرند

نكند راز و نهان را بكنم فاش امشب

همه در شعر علاء اشك فشان زار ترند

 

 

 

 

 

 

لحظه ايثار

از نائره جنگ مترسان كه كناريم

چون گنبد مسجد و يا اوج مناريم

ما را نتوان كوفت كه دلخون نباشيم

باشيم  مگر كوفته چون ميوه اناريم

خطي كه به جان مي كشد  ايمان

جانرا  به همين خط مقدم بسپاريم

اين لحظه ايثار و دقايق گران است

در فصل گراني ، دقايق  نشماريم

سيد كه حفيظي تو بيا سر عيان گو

در حلقه عشاق عدد  شو بشماريم

 

 

 

 

 

 

شهد ديگر

با لبي خندان به استقبال عيدي مي رويم

گر چه نام وي غدير ، سوي دريا مي شويم

خُم  نبايد  اشتباه  با  آب انگوري  شود

ما براي شهد ديگر در بيابان مي دويم

دست آن ختم رسل بالا رود با دست وي

از  سر  ايهام گفتم راز  و معنا  بشنويم

اضطراب عالمي، ماتم سرا  كرده وسيع

كاش  روزي  در  تولاي علي  ما  بغنويم

سيد علاء تو حفيظي پاسدار عشق باش

اين چنين پستان مادر ناشيانه مي جويم

 

 

 

 

 

نظر دوست

باز در  چرخ  چه  بازي ها  بود

باز  شب  بود  و خدا  تنها  بود

نظر  ثبت  به  تقدير  نداشت

جاي هر  ثبت  فقط  امحاء  بود

لوح  فرياد  برآورد  و  قلم

سخت در كار خود و انشاء بود

فكر گرچه غلط است ميگويم

نظر  دوست به  ما  پيدا بود

بود خالي ز عدم اصل وجود

اي عجب بطن عدم املاء بود

سيد علاء به حفيظي هشيار

بر سر سفره حق شيدا بود

 

 

 

 

 

شقايق

شقايق  تو  شفائي  بهر  عاشق

تو عذرائي بر آن شيداي وامق

شكوفائي  ولي  در اوج حرمان

بيا  بشنو  ز  من  لُبّ حقايق

همين سرخي تو خون دل من

ز  تو بهره  ورند  فوج خلايق

حذر از باد و باران تندر و سيل

تو را  پر پر كنند  اندر دقايق

سيد علاء حفيظي باش بر دل

شقايق پروري كن با علائق

 

 

 

 

 

 

چهل چراغ

لباسي كه پوشيدي از برگ باغ

نبودت به سر شعله اي يا چراغ

يكي  ناخلف پست  فرزند  تو

بياموخت تدفين بد  از  كلاغ

و آن يار  غاري  كه  بزّاز  بود

زيان زد به عالم به وقت فراغ

نشايد كه از نور ماندن جدا

سراغي بگيريم از چهلچراغ

حفيظي نما سيد علاء كنون

بكوه و بشهر و در دشت و راغ

 

 

 

 

 

سود ويژه

ما را كه يار خواند و غذا داد بهر ما

جاري نمود خون عزيزان  شهر  ما

يك  لحظه غفلت ما اندر  اين  مجال

خشكانده چشمه ها  از آب  نهر ما

سوزش وزان  به عطش اوج ميدهد

در هر طريق راند و نشد فكر قهر ما

با دست و پا  و سر، بيا سود ويژه كن

گر ميل نيست حواله شود نقد مهر ما

سيد علاء كه حفيظي به رسم عشق

خاموش  باش و  مگو  راز دهر  ما

 

 

 

 

 

اي آخ تن

روز جانباز است  سرّ  ساختن

جسم وجان را يكسره در باختن

نقد  وصل يار باشد اين گسست

سر به روي نيزه ، جسم انداختن

چون نشاني مانده از ما و مني

اسب ها حيران شده  در تاختن

صيحه  اهل حرم  را  بشنويد

قلب ها در سوزش و بگداختن

تا كه جانبازي شود قاموس نو

كي كجا دشمن شود در آختن

سيد علاء در حفيظي باش و گو

هر چه ميخواهي بجز اي آخ تن

 

 

 

چهار تكبير

ناگهان ديدم  ندارم  پا  و  دست

چار تكبيري زدم بر هر چه هست

تا شهادت دادم او هست و جز او

نيست  بر مينا و گنبد  از  الست

از  سروش پيك  ايزد  با  سرور

در تولاي علي گشتم چو مست

حي گفتم  ليك كو  آنجا  شتاب

بهترين كارم قيامست ني نشست

تا بريدم  رشته  را  از جان و تن

وصل ياران ميشوم با اين گسست

ارمغان دوست  را  جان مي كنم

كي عزيزم با  كمي بالا و پست

سيد علاء تو حفيظي در حيات

هر كه جانبازي كند او رهبر است

 

 

 

مهر و مه

خاموش ز شعله هاي آن داغ

فرياد  زدم  به چاه  در  باغ

سيل است دمان به گونه جاري

در ماتم مهر و مه از آن  زاغ

رنگم كه پريده نيست بيمار

زردي  نبود  ز  رنگ صباغ

حق را كه به جستجوي آني

پيدا نشود به شهر و در راغ

از ما كه بريده شد رگ وپي

رفته است ولايتم  به  دباغ

گر سيد علاء حفيظ باشي

آن يكه  منم ، زمانه  استاغ

 استاغ : نازا

 

 

 

خون بها

حقي ندارد اين دل چون  حق الوكاله

از خون بها  گذشتم  الا  به  لامحاله

امروز شبنم گل عالم گرفت در نقش

احسنت بر چنين نقش اندر نگين ژاله

وقتي كه آن شقايق فخري كند به لاله

صد بوسه از دو عالم دارم به لب حواله

از شمع چشمم افزون از ابر اشك بارد

ناگه ببيني اكنون پر گشته آن  پياله

قد خميده  من چون آن كمان  ابرو

تيري فكند بر جان جسمم شده مچاله

سيد علاء حفيظي گل را بسان بلبل

در پيچ وتاب مويت آشفته شد سلاله

 

 

 

 

يد بيضا

آي  فرخنده  پي  ما يد  بيضا  داري

اسم تو عالي و انساب ز موسي داري

مرده را زنده كني روح و روانش بخشي

حال در مشي  زمانه  دم عيسي داري

فكر تو ذكر من و ياد تو  ياد من است

صد از اين قافله پيدا ست معما داري

دست بر قبضه شمشير بنه در اين حال

گر چه در دست دگر چوبه غوغا داري

سيد علاء كه حفيظي نروي از نظرم

گر خدا خواست بما نسبت يحيي داري

 

 

 

 

 

مزد من

به سر داري كه گيرم راه ديگر

نتابد  بر  شب من  ماه  ديگر

هزاران چاله  در  راه  من  كور

حريفي  حفر كرده  چاه  ديگر

دگر  ذلت  نصيب  من  نباشد

رسم شايسته من برجاه ديگر

من و كشتي و آنهم وقت طوفان

چه احساسي كنم جز كاه ديگر

نبايد  مات در صحنه  بمانم

به شط رنجم  شود با شاه ديگر

ندائي ميرسد از غيب بر گوش

شهادت مزد من در گاه ديگر

سيد علاء عزيزي و حفيظي

كجا  از دل كشي تو آه ديگر

 

 

 

حصار هفتم

هيچ مي داني كه دانائي مرا  دشمن شده

درس خوانده نزد شيطان مثل اهريمن شده

در حصار  هفتم  از  ديوار و دژ  بالا  رود

گفته اينجا شيطنت از مكر ها  ايمن شده

غم  ندارد هيچ  از دور  دغل  بازي  دهر

از منيّت با هزاران من بسي  بي  من  شده

مرغ در پرواز  و جستارش همان سيمرغ شد

غفلت ققنوس بنگر چربي اش سي من شده

دوستي سيد علاء تا كه حفيظي اين چنين

او  نباشد  با تو  چو  داند توئي  با من شده

 

 

 

 

ابعاد بلور

قطعه اي  گفتم  از  ابعاد  بلور

شمه اي كان بود توصيف حضور

نينوا  را  مي توان  تكرار  كرد

اندكي بايد كه فهميد از شعور

فصل بلبل يا چكاوك  يا هزار

در حماسه غرق مي بيني غرور

پاي كوبان رقص رزم و رهروان

عاشقان با رهروان صدها كرور 

جاري چشمان  سر  آب زلال

قطره قطره نوش نوش و نور نور

سرزميني كز ره آوردش شدند

عده اي از چشم ديدن كور كور

سيد علاء تو حفيظي صبر كن

از  گله بگذر تو  هنگام  عبور

 

 

آينه ها

مهر تو كي ميشود از دل برون

كي ميتوان با غصه زد ارغنون

را ه  نه  هموار  شود  در  سفر

راست رويم تا نشويم واژگون

خورده دو صد تير بر اندام ما

سيل رسيده  به درياي خون

دست در اين چشمه نهاديم ما

 دشت پر از سبزه شده لاله گون

نيست چو رؤيا به سر من دگر

سايه رود ظلم شده سايه گون

سيد علاء  رو  بر درياي عشق

 آينه  ها  حق  نگرند  آبگون

 

 

 

 

 

سنگ

بنه  سنگ  اندر اين  دستار  و  راهي  شو

بفكر دُر درون آن صدف باشي تو ماهي شو

بسي سنگين كند اين سنگ ترا آماده ورزيده

مقابل گشته با ظالم ، با  اين سنگ  ناهي شو

بكوبي با چنين سنگي كه مغز گردكان بيني

به سنگ افكندن اندرچاه سيراب كلاهي شو

مبادا غفلتي از سنگ و آنهم جنگ مغلوبه

فلاخن پركني از سنگ و اندازي پناهي شو

سيد علاء حفيظي باش بر معناي سنگ خويش

تو سنگ انداز و برداري بدين كارت كماهي شو 

 

 

 

نقد جان

ناله  ندارد  دگر  سود  به  سوداي  من

واي شود نقد جان نسيه به فرداي من

هوش ربودند و آن در نظرت هيچ شد

واي  نباشد   طلا  در  نظر  و  راي  من

نقد دل و جان خود بهر چه بفروختي

واي  نباشد  وفا  در  پس  امضاي من

بهر خدا  غلغله در  پس  بازار  بين

واي نباشد دگر سوق شما جاي من

سهم صفا در سرا نيست دگر سهم ما

واي  نباشد  دگر  همت  والاي  من

سيد علاء حفيظ دفتر خود گم كني

واي نباشد  دگر دفتر  و  املاي من

 

 

شهد شيرين

زير پايم هفت گردون خاك خاك

كي شوم من از چنين مردن هلاك

تا  تولاي  تو  را  بستم  به  دل

از همانجا گشته ام من پاك پاك

عاشقان را تو در اينجا ديده اي

سر نباشد سينه ها شد چاك چاك

راز  را  هرگز  نگويم   فاش من

سر به مهري كه بود آن لاك لاك

كي تو خوردي مي از آن انگور ما

كس نميداند چه باشد تاك تاك

شهد شيرين شهادت شربت است

شير مادر نزد وي چون ياك ياك

سيد علاء  تو حفيظ  راز  باش

باش پيچيده و درهم كاك كاك

 

 

 

 

ناز و نياز

از  در  مصطبه  عشق گرفتم  باده

بعد از آن  باده سر انداز كنم سجاده

حاليا چون بگرفت جامه ز تن ماه صفر

در  بر يار  روم  خاسته  يا  افتاده

گر كه سجاده بود پر زگل ناز و نياز

باده پر مي بود و ساقي من استاده

نتوان جست ز الفاظ  اثر در بر يار

دل نبستي كه كند بسته دل بگشاده

سيد علاء كه حفيظي ز دواري باطل

درك معنا نكند آنكه نمي پس داده

 

 

 

 

 

راد مردان

به روزي كه بردارم از دست بند

هزار است رستم مرا  در كمند

من آن مي فروشم كه اهل نژند

توانند گيرند به دستي سمند

چرا دون  ببيني به مستي سرند

چنين راد مردان به هستي كمند

مرا در جفا بس كه جسمم درند

وفا ميتوان كرد كه ايشان غمند

اگر  كار  را  نزد  اينان  برند

از آن تنبلي پشت هم در لمند

نصيحت مكن سيد علاء ، كرند

حفيظي  مكن  در حقيقت عمند

 

 

 

حكم داد

خدا  گفتار ما  را  ياد كرده

مرا با هديه ها  دلشاد كرده

فرو پاشيده  باران محبت

سراسر خطه را  آباد كرده

ز چنگ اهرمن هاي زمانه

كنون هر بنده را آزاد كرده

عدالت پر شده اينجا و آنجا

زمين را پر ز حكم داد كرده

ز پا افتادگان را دست گيري

نموده بي شمار امداد كرده

بسي انبان ما  را   پر نموده

براي  آخرت  پر  زاد  كرده

جوانان وطن را  اندر اين شهر

عروسي كرده يا داماد كرده

 

 

حكم داد

طناب  دار  را  بهر  عقوبت

كشيده  بر  سر  الحاد  كرده

شده نامرد دور از رحمت او

مبارك مرد و زن را راد كرده

ورم  داده  به  دلهاي فريبا

نمي بيني  فريبا  باد  كرده

ندارم دوست شيرين جفا كار

رها  در  بيستون فرهاد كرده

درون اين گلو صد پاره گشته

گمانم  بي  امان  فرياد كرده

اگر داد خداوندي چنين است

چرا  در  دور  ما  بيداد كرده

سيد علاء حفيظ ترش روئي

شكر ريزان تو را  قناد كرده

 

 

 

هماي جان

خدا پر كرده ما  را  از  وجودش

گمان اينجا نمودم من سجودش

مرا يكسان نشد بود و نبودش

به دل دارم هميشه من سرودش

نمي دانم چه گويم  در ورودش

چه خواهم از كريمي و  ودودش

شناسانيد چون بر من حدودش

نمازي خوانده ديدم در شهودش

هماي  جان  وفا دار  عهودش

كنون شايسته ميباشد فرودش

سيد علاء حفيظي بود  زودش

درود   ما  بود  عين   درودش

 

 

 

مضراب زرين

نوازنده   نوازش   ميكند   تاري

برون آيد ز  وي ناله به اجباري

هميشه جان تارت را چنان بنگر

سري را  او سپرده بر دل زاري

گهي دلتنگ و گاهي مطرب ايام

چرا  درمانده  او در پاي درباري

اگر سيمي مسين يا آهنين باشد

بزن مضراب زرين  را به دشواري

بسا دستي كه داده كوك بر تاري

كنون در زخم  افتاده  به اطواري

علاء تار وجود خود به عزت گير

حفيظي  قصد و آهنگت ز بيداري

 

 

 

 

 

حد نماز

سر بر زمين نهاده سجده كنان خدا را

بر آسمان بسائي  سر را  چنان گوارا

برخيز در ركوعي تعظيم دار او را

در يك قيام قامت درياب كبريا را

در آستان رحمت تكبير گوي يارا  

راهي نميتوان رفت الا ره  مدارا

شعرت بخوان اما جاري نما صفا را

هرگز نبيني از ما آن قصه جفا را

برتاب روي خود را از روي فرد دارا

رخ را نما عزيز و درياب تو گدا را

سيد علاء حفيظ مجموع وجمع آرا

خواهي قرق ، تو مشكن حد نماز ما را

 

 

 

 

كتاب

كتابي  كه  بر داشتي  از  قفس

بسوزاند از نفس تو خار و خس

به  تعليم باشد  فرود  و  فراز

و گر نه به پستي هما شد مگس

نگهبان گنج است و صد ها نياز

نميخواهد افزون كتابت عسس

فزون ثروتت شد به رنج و گداز

كتابت به تب هست فرياد رس

كتابست بر درد ما چاره ساز

ز ثروت  نيافزوده  الا  هوس

مرا عشق باشد كتاب و نماز

علاء تو حفيظي و گفتار  بس

 

 

 

قلب سالم

تاكنون از جور هستي اين دلم بي تاب بود

كاش  ميناي دل ما  را  شرابي  ناب بود

فكر مي بستم كه تو انديشه كن افسانه گون

در ميان تجربه  اين سان جواني شاب بود

رحم  اگر  ربم  نمايد  راحت  جانم  شود

اين دل ما سوخته پخته ز خامي خواب بود

قلب تيره ميدهد بر من نشان از سقم خويش

قلب سالم  خوش به  رنگ  رنگي عناب بود

 سيد علاء قلب و دل هردو نشان زندگيست

در حفيظي كي  تو ديدي آدمي  سيراب بود

 

 

 

 

 

 

 

باب عشق

ندارم ترس از ظلمت كه شبگيري كند امشب

نگاري ميشناسم كو  جهان گيري كند امشب

جهان  مست  از  شراب خوش  به يك جامي

عيان بر فتح باب عشق عنان گيري كند امشب

صدائي از رباب جان چنين در نغمه ها  افكند

به تيغ سر شكاف حق   جان گيري كند امشب

مشو غافل ز جام جم  همان نقش  ازل  دارد

كه تا مصداق ما فيها زمان گيري كند امشب

حفاظت  از  كيان عشق  بر تو  ميشود آسان

حفيظي ميكند علاء مكان گيري كند امشب

 

 

 

 

 

 

اهل توحيد

آن كه  از فجّ  عميقش حجي  طلبيد

خوش  دوان  رفت  و  بر  يا ر  رسيد

در طواف ابدي بيت عتيقش چو  بديد

رعشه در جان بيافتاد و بسي هم لرزيد

راه خود را بگرفت هروله را خوب دويد

رمي شيطان بنمود و جمراتش پوسيد

در طواف دگري دست نسائي بوسيد

آمده پاك برون از همه شك و ترديد

سيد علاء كه حفيظ است اهل توحيد

جاي گريه به بر مرگ هزاران خنديد

 

 

 

 

مهر ايزدي

بس آفتاب عمر برآمد به پشت بام

از بيخبر مپرس چو برآئي تو در قيام

اينك كه وقت حمله و حج و جهاد شد

بهتر همانكه تيغ برون باشد از نيام

هان مهر ايزدي به فروغي برون شده

افتاده  در  هلال  قمر  موسم  صيام

فرداي رستخيز همين امر و نهي ما

حوري  بيان  شوند  همراه  با  پيام

هان توسروش حق بگوش و بجان بگير

تا  زخم دل كني تو به قرآن التيام

فرياد  انقلاب  همه  الله اكبر  است

هر جا  پديد  آوردت  اين  خدا مرام

باري  حفيظ تو  به عهدت   وفا  نما

آيين  ولايت  است و روح خدا  مرام

 

 

ريا پيشه

كبك ندارد روش طرقه به آواز خود

قو  و حواصيل هم خَم شد افراز خود

اسب به ميدان جنگ ميدهد آزار خود

تيغ دَرد هر تني خصم  سرانداز خود

دست  اگر  باز  يا  بسته  مشت  ستم

رفت برون از زمان دست و دل باز خود

گر  به عيان تربيت را  بنهي  در كنار

تاج شود بر كنار پشت به همراز خود

هر كه برون از شبي زهد و ريا پيشه كرد

شير همان شب دَرد  عامل بي ساز خود

مشتبه است همچنان شعر از آغاز خود

افسر  ما  شد  شكار در  بَر  سرباز خود

سد علاء فاش گو قصد خود از اين غزل

معني آن روشن است خود نَبُوَد راز خود

 

 

 

راه علاج

مهر  ما  از  مهرباني هاي  اهل  نور  بود

گرچه بعد فاصله بسيار و  منزل دور بود

رنج ميبردم كه شعله مي كشد ميسوزد او

ليك دشمن بَر نديدش عامداً چون كور بود

تا كه كتمان حقيقت مي كنند در شهرها

بندگان در بندگي ديدم كه منطق زور بود

مي توان علت هزاران ديد و بسياري دليل

شرح صدري كرده ديدم قلبها   ناجور بود

در  پي  راه  علاج  قطعي  امراض  دل

راه  طولاني  ولي  افكار  ما  پر  شور بود

سيد علاء  در حفيظي رنجها  ديدي  ولي

پرده اي  بالا  زدي  از يار  كو  مستور بود

 

 

 

پيامبر اعظم

صدائي آسماني پيچد آرام اندر اين گوشم

كه افتاده ز ترس جاوداني بنده مدهوشم

هواي تازه اي دادي به قلب و روح وجسم من

نسيمي گشته هر آتش درون سينه خاموشم

براي گفتن   هر گونه  گرماي كلام  تو

به  جان  استاده  كوهم  تفته  بخروشم

ميان مردمان بنشسته محزونم از آن هجران

نهفته درد  در سينه به خون خويشتن جوشم

اگر مرگي رسد  من  بي  مهابا  گيرمش آغوش

نباشد زهر چون آن  را  به مانند عسل نوشم

مسير حتمي انسان كنم تصوير در تصوير

رداي  آدميت  كرده  اندازه  به تن پوشم

سيد علاء حفيظي در پناه حق و رحماني

عدالت گسترم ، باشد رسالت نيز  بر دوشم

 

 

 

بادام كو

كجا   سيمرغ  را  غافل  بگيري ،خام كو

 ترا  مرغي شود كي در اسيري،  دام كو

درون بتكده دارم بتي بي عيب و آلايش

ميان  اين  بتان  بنگر  بتي  ،خوشنام كو

لبش صد طعنه زد برگل  ز خوش رنگي

بسي  لب سرخ و عنابي ولي ، گلفام كو

كمند گيسوانش هم بفتراك آسمان گيرد

ز مه  رويان  عالم  پرس ز گيسو ، رام كو

درون ساغرش بيني زمان احياء مكان احياء

زميني ساقيان مبهوت و يكسر گو، جام كو

سيد علاء حفيظي  باش  بر بتخانه  اعظم

خمار نرگس مستان مشو هرگز بگو، بادام كو

 

 

 

صبوري

سيد علاء حفيظ  شور  شوري

صبوري پيشه كن اهل عبوري

مكن چشم انتظارت را هزاره

مگر نا ديده اي  اصلاّ  قبوري

بيا از هم صلاح خويش پرسيم

نشايد غرقه گشتن در فجوري

همه صورت كنار ما به سيرند

به حيرت مانده در نور بلوري

به جاي دل شكم را سير كرده

همه معنا شود يكباره سوري

به پا بر پا  قيامت ميتوان كرد

به حل اين معما  كن شعوري

اگر صافي شوي تو ونمك گير

به يك  ايما  مهياي تو حوري

 

 

عشق آفرين

كو فريبائي كه جباري كند

گفتگو از كار اجباري كند

ما به تكراريم  اندر حادثه

فكر ما  را  نيك انباري كند

يا به تشويشيم از هول هليم

يا به تنبيهي كه اضراري كند

يادآن عشق آفرين عشق ها

نيست جرئت تا  انكاري كند

طفل را بر دوش ميدارد عزيز

تا دلت را  بند  افكاري كند

راست بايد گفت مرده عاطفه

عقل بايد تا كه  اصراري كند

سيد علاء تا حفيظي  برقرار

عشق بايد تا كه امراري كند

 

 

نعمت افزون

شكر اين نعمت افزون ز خدا بايد كرد

گر كه فرصت بدهد روزه قضا بايد كرد

شد كه سازم به وضو  روشني جانانه

دم  غنيمت  شمرم  فكر ادا  بايد كرد

شكر لله كه در اين كوي معطر گفتند

پيروي از  روش آن شهداء  بايد كرد

بالغ  اندر نظر آييم  به  ميدان  جهاد

هر چه داريم به اين راه فدا بايد كرد

موسم حج بر معروف ز منكر برخيز

با  تبري  ز عدو  رسم   ولا  بايد كرد

يار مي آيد و ميگويد و ميخواند فيض

فيض روح القدسم گفت چه ها بايد كرد

سيد  علاء  كه حفيظ   ره  دينداراني

قدم  آهسته  برو شور  و نوا بايد كرد

 

 

 

 

فكر حيلت

مشكل اين قلم و لفظ دغل باز كجا

طرقه  با  ساز كجا مشكل  آواز كجا

سنگ دل يار كه برده دل من بيهوده

وه چنين سنگ دلان را سخن راز كجا

محنت من به سر آيد كه اين مي دانم

در  بر نعمت  بيحد  شدن  انباز كجا

فكر حيلت نبود بهتر ازين حكم عدو

هر دو در يك خزرند اترك و آراز كجا

فرصتي هست  علاء باش حفيظ دلها

مخلص تو  نبود دل    صدف راز كجا

 

 

 

 

 

دوار منزل

يار مي بايد و من  هر دو كنار هم و دل

تا بدانيم كدامين سنگ است يا از گل

آن خليلي كه بنا كرد همه خانه ز سنگ

كه چنين مي شكند دل به كنار  منزل

من و وسواس همه ، كار ز خناسان بود

شايدم  شامگهي  ترك نمودن  محفل

آنچه ما را نسزد گوش به دل بسپاريم

چون نداريم امان فرصت ديگر را هل

سيد علاء كه حفيظي شودت پيدا حق

كعبه از سنگ نباشد بود او ما را  دل

 

 

 

همپاي سخن

طمع ميورزم و اين عيب من نيست

كدامين  قامتي  را  پيرهن  نيست

طرفداران  دوزخ  گر  چه  خيلند

كدامين مرده را ديدي كفن نيست

ز هتاكان  بپرس  عادت به دشنام

چرا دور از  دهان بد دهن نيست

بسا  اندوهگين  مجرم  ز  رفتار

كدامين درس او از اهرمن نيست

سيه كاران  و  عياشان  حقيرند

به پنهان كاري آنها  زغن  نيست

نبايد  گفت  شعري  را  كه  تأثير

ندارد  يا كه همپاي سخن نيست

حفيظم من به اشعارم خوشم من

طمع ميورزم و اين عيب من نيست

 

 

 

 

كلبه سرا

هيچ بر مصطبه عشق گذر بوده تو را

كه چنين كار نهايت  ز تو  آزرده مرا

باش  بر  قيد  تعقل  سخن آزاد  بگو

منطقي گو شنوم از سخن بسته درا

فاش ميگويم اگر رند و دغلبازي تو

نيستم در جهت كار بد انديشه گرا

من عزيزم نشوم خوار كه مقدارم داد

تا غلامي كنم البته  به اين كلبه سرا

سيد علاء گه حفيظي برضايت در كار

از ملامت مشو دلگير از اين غصه درا

 

 

 

 

 

بيشه ها

بيا با من اي خالي از كينه ها

فراوان شده داغ  در سينه ها

عبادت تو  با  درستي و من

من  از فصل تزوير آئينه ها

تو  با  خط  باران  ترانه  من

نمازم  بر آشفته  از  فتنه ها

تو پستان مادر مكيدي و من

مكيده همه غصه از قصه ها

تو آن سرو  آزاد  انديشه اي

نشايد كنم فكر در ريشه ها

علاء كه حفيظي نداري سراغ

شودخالي از شير اين بيشه ها

 

 

 

 

پراكندگي

نگاهي دوباره به اين زندگي كن

دوباره خدا  را  بيا  بندگي  كن

اگر نقد حالت شود نسيه فردا

براي  ذخيره تو  بارندگي كن

مشو نا اميدش و گر رو سياهي

تو اظهار منت و شرمندگي كن

بسي هست مغرور درهم شكسته

نه  افتادگي كن نه  ارزندگي كن

چو پنهان بماني بيا جستجو كن

نشاني  نداري  تو  يابندگي كن

علاء تو حفيظي به هر لحظه خود

كه گفتت  برو تو  پراكندگي كن

 

 

 

فلات عشق

به مغزم ريختم آبي دوباره

كه پيراهن شود آبي دوباره

اگرپخته شود عقل من خام

به فردا ميزنم گامي دوباره

نبايد در فلات عشق  باشد

بجز ايران من نامي دوباره

شنيم حرف حق رهبر عشق

رسيدم من به اسلامي دوباره

نمي خوابيدم  و  بيدار بودم

نميخواهم  من اربابي  دوباره

به هر رأي من و توميتوان ديد

به شيطان رمي و پرتابي دوباره

سيد  علاء  حفيظ  نام  ايران

سحر كن در پس شامي دوباره

 

 

 

 

وجدان كار

بزن  بر  زمين  آهن  شخم را

بريز و بپاش گندم و تخم  را

ميفكن به  ابرو  گره شاد  باش

بران از رخ خويشتن اخم را

مداواي دردي  به دوران نما

به دارو مداوا كن اين زخم را

تو  آسايش تن  ببين  و كنون

برون كن زجان حالت وخم را

علاء تو حفيظي چو وجدان كار

بزرگي  بجان داري اين فخم را

 

 

 

 

عمر گران

فداي  لحظه  لحظه  ديدن  تو

فداي  ديدن  و  بوسيدن  تو

اگر عمري گران بگذشت برما

ز  تو دوري  ز ما سنجيدن تو

بگفتي آمدم تا  ديده  باشي

زما  لنگيدن و  خنديدن تو

سر تسليم  دارم  نزد تو من

چرا ترسم من از جنگيدن تو

سرم در هر دوار آمد به دوران

بچرخيدم من از رقصيدن تو

به روي  خاك  دياري  نماند

اگر  ديده  شود  لرزيدن  تو

سيد علاء حفيظي باش آسان

نرنجم من از اين رنجيدن تو

 

 

صد نياز

گوهري دارم به دست ديو و دد

گر بدست  آرم  بماند   تا  ابد

شيشه عمر گران  را  بشكنم

يا علي مولا كمك كن يا مدد

بخت   يكباره  سراغم  آمده

كي زنم بر بخت خوب خود لگد

 هر چه دارم از تولاي عليست

برج من  ميزان و برج  او  اسد

تا  كلاه پادشاهي شد  درست

بر  سرم  دارم  كلاهي  از نمد

بانگ تكبير بلند ي بشنويد

سوره  قل ، قل هو الله  احد

سيد علاء تو حفيظي هوشدار

صد  نياز  تو  بر آورده صمد

 

 

 

شهريار

 طوفان حريف ما نيست تا هست ناخدائي

ما  شهريار  شهريم  تا  هست  كدخدائي

تا  نا  روا نگويم كي هست  ناروائي

تا  نا سزا نگويم كي هست  ناسزائي

باشد فلك چو گوئي در دور كبريائي

گوئي  مباش حيران  در  دوره ريائي

اي رفته باز برگرد در فكر خوش سرائي

ماندم  هميشه تنها  در لحظه  جدائي

گويا  حديث  ما  را  گفتند در  نوائي

اندك  سروده  دارند  از  كل  ماجرائي

اميد  دارمت زود از اين قفس در آئي

سيد علاء حفيظي از اين قفس رهائي

 

 

 

 

 

وقت قربان

حلق بايد كرد و سلطان را پرانيد اي بشر

رمي بايد كرد و شيطان را دوانيد اي بشر

گوسفندي را بزي را  اشتري را خواستي

هدي بايد كرد و حيوان را چرانيد اي بشر

وقت قربان است  و داري يا نداري كاستي

ذبح بايد كرد و انسان را كشانيد اي بشر

نيست پيدايت  قبول و رد  كجي يا راستي

ذكر بايد كرد و قرآن را بخوانيد اي بشر

كاروان رفته حفيظي  مانده و برجاستي

فكر بايد كرد ايشان را رسانيد اي بشر

 

 

 

 

طرح دين

نميدانم چه شد با من چنين كردي

اسير و خسته اي ما را حزين كردي

اگر لطفي به همتائي چو من داري

به اقبالي تو او را مه جبين كردي

اگر  قلب  و مزاج  من  بر  آشفته

مرا محتاج آن سركه انگبين كردي

بسي  برزخ در اين عالم بنا  گشته

پس از آن بنده را اهل زمين كردي

اگر مانده پراكنده سرودم ، بدرود

به   اشعارم  چرا  صد  آفرين كردي

چنين وضعي بحراني و البته نميدانم

چه شد آسان با من اين چنين كردي

بهشت  لطف  تو  بر پا  و من تنها

حفيظي   بر گمانم طرح دين كردي

 

 

خيزران

جمله جمله گفته ام  از عمق جان

نيست  جمله  امتي  آگاه  از  آن

گر شوم  در مسجدي وقت اذان

ميشود آن بانگ خوش آرام جان

مسجد ما سنگر است  و آسمان

نور  مي بيند   فراسوي    مكان

اين  منور هاي  روشن  لا مكان

هست روشن از  دل  روشنگران

لاجرم بستم به خاموشي دهان

مانده ام  خاموش  بزم  ديگران

آه از  صد ها  قلم چون خيزران

خورده  بر لبهاي  خونين  بيان

سيد علاء چون حفيظي در گمان

شعر تو تيريست بر  زه  در كمان

 

 

استفيلوس

چشم بينا گر بخوابد نيمه شب

دل بود  بيدار  و  گرم آلود تب

گوش ها خوابيده اين بيدار قلب

آب  حق مي نوشد  از گفتار رب

صبح در وقت سحر از كتم غيب

ميشود جاري سخن بر كام ولب

علم آموز اي پسر در روز  و شب

باشدت  خوراك  انگور و  رطب

لفظ رومي  فارسي گويد  عرب

استفيلوس است انگور  و عنب

پس  پي  انكار  در آمد  لهب

در پي شيطان بيامد صد شهب

سيد علاء تو  حفيظي  در  طلب

گه  شراب  ايزدي شد گاه حب

 

 

هفته

شنبه  در  مسجد  ما  آقا  بود

روز  يكشنبه  چرا  تنها  بود

به دوشنبه كه  رسيديم  شبي

صحنه  كوفه  بسي غوغا  بود

در سه شنبه همه غافل بوديم

همهمه ها  همه  واويلا   بود

چهار شنبه جسد از برج بلند

گر چه  افتاده  ولي  زيبا بود

پنج شنبه به صف مسجد ما

صف  اول  همگي  رسوا  بود

جمعه در توبه تلخي گفتيم

سند  فتنه   ما  حاشا  بود

سيد علاء كه حفيظي اكنون

هفته  فكر  تو  پا  برجا  بود

 

 

 

گلگشت

زمستان رفت و چون ايام گل گشت

شايق مي شود پيدا در اين دشت

بسي  از  دوستان  رفتند  از  ياد

شمار دوستان هفت است يا هشت

تو  سيل  گريه  را  ديدي  شبانه

كنون چون شبنمي باشد و يا نشت

ز  بام  افتاده  مي بينم  چرا  من

داي مس در آمد از همين طشت

نشاء   تازه  مي بايد  كه   روزي

رسد  ما  را  برنج  از  حومه  رشت

حفيظ  ما  مشو  نوميد  و  بر خيز

قدم بر دار  و  رو  تو  بهر گلگشت

 

 

 

 

صد آئينه

ماندم از دنياي دون بنده برون

در دل مجنون خود كردم جنون

من نكردم غارت اموال دوست

تا نگردد دستم آلوده به خون

در زبانم حكمت و منطق از اوست

دشمن  از  فن  بيان  من  زبون

نهضت روز دهم در سال شصت

هست  صد آئينه بهر  اندرون

مهر با امضاي حق بر دل نشست

گر شود كم هست نزد ما  فزون

آدمي خود راپرستد هست پست

سيد علاء تو حفيظي  رهنمون

 

 

 

فكر عرفان

پذيرفتي كه مهمان تو باشم

شبي در فكر عرفان تو باشم

شود كشتي  بسازم  در بيابان

چو  نوح  ساده ملوان تو باشم

سرم  را  بر كني با  تيغ  بران

چو  اسماعيل  قربان تو  باشم

عزيز مصر گشتن نيست آسان

مگر در چاه و  زندان تو  باشم

مهاجر باشم  و  آيم  هراسان

هميشه سعد سلمان تو باشم

گذاري   سر به دامان  عزيزان

شود من سر به دامان تو باشم

سيد  علاء  حفيظ  راه  قرآن

رحيم هستم و رحمان تو باشم

 

 

الهام گير

خيز تو از اين خماري ،كام گير

در   حقيقت  مرهم  آلام گير

اي كه بي نام نشاني در جهان

از طريق اين  نشاني  نام گير

گر ببافي تو خيال خويش را

نقش فرش خانه را تو جام گير

در درون جام صد گل نقش زن

از  گلستان  وجود  الهام گير

صد پري را در كنار حوض بين

دلخوشي  از  مايه  اوهام گير

عمر ميخواهد رود از دست تو

عبرت  از  القصه  ايام گير

سيد علاء تو حفيظ و مسلمي

عزتي  در  سايه  اسلام گير

 

 

سهم گدا

هرچه  فهميدم  بجز  فهم خدا

اين چنين فهمي بود از هم جدا

فهم من اين بود در بخشندگي

گاه بخشد بيش و كم سهم گدا

عشق شيرين هست كوه بيستون

هست شيرين گشته فرهادم فدا

راه  تكليف  است  پر از سنگلاخ

سر زنش ها  ديدم  و  كردم  ادا

آن كليم الله نگفت كه  ديده ام

از  خدا  بشنيد  او  هر  دم صدا

سيد علاء گر حفيظي فهم تست

ادعا  كن  بوده   در  گوشم  ندا

 

 

 

 

غم گردون

قلم بسيار فرسوده در دستان من  اكنون

نشايد  باشدم ليلي ، محبوب  من  مجنون

بيا  من تا شب ديگر نهم  سر را به بالينم

كه از فقر خودم خرسندم ، بهتر از قارون

مرا  آن  ماوراءالنهر ها  عالي تر از  شهرند

كه باشد زير سلطه در يد هارون  يا مامون

شلمچه ديده ام همچون بيابانها و صحراها

بسي شن ميشود جاري بسان جاري كارون

اگر سلاخ در كشتارگاه پيوسته خون ريزد

ندارد فطرت پستي مثال موشه و شارون

گهي در شهر ايرانم و گاهي در فلسطينم

ز فكر شهر خود افتاده ام من در غم گردون

سيد علاء حفيظي باش روياروي با  دشمن

عصا بردار و بر هم زن بساط حيله و افسون

 

 

فيض گلستان

هر دم از فيض گلستان بلبلي گويد سخن

سازد او نقل خوشي با خوشدلان انجمن

شاد زي اي بلبل ما بر  بر و طرف چمن

ناگهاني يك خزان برهم زد اوضاع دمن

تا بياموزي ز دوران چند چون زيستن

نيمه راهي رفته اي با عشوه و ناز و فتن

راه حق را هشته شاگردي كني بر اهرمن

از سر ظنت گذر كن تا شوي تو اهل فن

((هر  كسي از  ظن خود  شد  يار  من))

بي گمان حيران بماند او در  رفتار من

تا من غربت زده هر دم بنالم اي وطن

شد  سخن ها  ورد من  در  شعر من

سيد علاء در حفيظي گشته استاد سخن

سازد او نقل خوشي با خوشدلان انجمن

 

 

غار حرا

باشي اندر اين درون يا در سرا

كرده اي مشتاق اين قلب مرا

گر تو بيروني چرا دل مي طپد

خالي از تو نيست اين غار حرا

تا در افتادم به فكر و ذكر تو

در ته چاهم كه گفتي زان برآ

پاي بند تو منم زنجير چيست

مرهمي بر زخم  زنجير  و يرا

از غل و زنجير كي گويم سخن

غلغله هم نيست از زنگ و درا

سرنگون و واژگون گشتم كنون

خواستم از جاي خود بينم ترا

سيد علاء تو حفيظي رستگار

نيست روشن آخر اين ماجرا

 

 

                                     

                                      پيمان اخوّت

منم بي تاب در كسب فتوّت

نمي بينم چرا  هرگز  مروّت

پيام عدل و توحيد آورد وي

كه  آمد با  رسالت يا  نبوّت

دو مؤمن تا شنيدند آيه آيه

به هم  بستند پيمان اخوّت

نمانده  بينشان  وجه  تمايز

كجا  تبعيض مانده يا بنوّت

در اين طرح عظيم آشتي ها

بود صد نقطه حساس و قوّت

سيد علاء حفيظ چاره انديش

فزون سرمايه ات ، بحر علوّت

 

 

 

جان كلام

 مه وش تو   بي پيرايه شو

خورشيد وش در سايه شو

سختي  بود  در هر  سخن

گويا   در   اين   آرايه  شو

بي  مايه  گر  گفتي   سخن

رو   صاحب    سرمايه   شو

تكيه   به   باطل  كي   زنند

گر    باطلي   بي   پايه   شو

هان   در  طريق   اين   لقاء

از   نور  در   صد   لايه   شو

روشن    نما    جان    كلام

صد  معني   يك  آيه  شو

برخيز   از    نامت   حفيظ

حافظ   كنون   بر  رايه  شو

 

 

 

عهد الستم

الا دل مي رود  امشب ز  دستم

چرا  من عهد بسته را  شكستم

چو درماني ندارد ديگر اين درد

نيازي نيست مي بر من  نه مستم

چرا  صاحبدلي در انس و الفت

چنان خامم  نموده كه  نشستم

اگر جان مرا او فكرت آموخت

قيامت مينمودم گر چه هستم

صبا  از من  دريغت  باد  روزي

كه با سربند  اين سر را ببستم

سيد علاء حفيظي عهد ما گو

فقط پيمان بدان عهد الستم

 

 

 

پروانگي

مرا ميلي به اين پروانگي نيست

چنين كاري بجز ديوانگي نيست

كجا گل يا كجا شمع يا كجا دل

مگر اين رابطه بيگانگي نيست

كشش دارد گلي يا شمع محفل

اگر باشد كشش فرزانگي نيست

قفس را  كرده اند  زندان  بلبل

ولي گل گفت بلبل خانگي نيست

چو شمع سوخته ديدم به منزل

چرا پروانه گفت ويرانگي نيست

هزاران  دل شدند آماده  وصل

نگو  اين كارها مردانگي نيست

سيد علاء حفيظ  شعر  هستي

كه پايانش دگر افسانگي نيست

 

 

دوران هما

هر جا صدفي دهان خود واكرده

صد شكوه ي  اينگونه زيبا كرده

انصاف بده به دل ندارد زخمي

كو فرد مخالفي كه حاشا  كرده

با زخم دلش چو  پروراند گوهر

بازاري  از  او   هزار غوغا كرده

اما صدف ميان تهي گشته گدا

تا تحفه دل هديه به دارا كرده

غواص اجل چو ميشكافد سينه

دريا  دل  هر صدف فريبا كرده

پيري و جوان چرا نباشند صدفي

در  كارگهي  كه  كار  دنيا  كرده

اي سيد علاء حفيظ دوران هما

از گفتن حق دهان چه پروا كرده

 

كوي فلاني

اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر

مژده وصل و  مرادي  و  اماني به من آر

دوش در فكر همين حادثه ماندم تنها

خوش خبرباش بيا روح و رواني به من آر

چون كه ترست نبود از من و مويم هرگز

حاليا دوست بيا شوق  جواني به من آر

من غريبم ز دل و اين نظرم هست بجا

تا دل آيد به نظر خط و نشاني به من آر

من ندانم به حقيقت چه شود مصلحتم

آنچه ميداني و دانم كه نه آني به من آر

باز اين پرده بيافكن كه مرا سوخت جمال

اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر

سيد علاء  كه حفيظي تو  شقايق مپذير

گل خونين جگري  را  بتواني  به من آر

 

 

 

امن يجيب

امن  يحيب  گفتم  تا  از  بلا  برستم

ورد حقيقت آري اكنون رسيد دستم

گل ميدهد حواله هم عطر و هم معنا

در راه گل شناسي مانند بلبل هستم

سوسن ندارد عهدي از شاخه نگونسار

آواز  اين  ترنم   با  صد  نوا  شكستم

من مست باده حق آري به اين جهانم

همزاد  و  هم غلام پيمان آن  الستم

سيد علاء  حزيني  يا  حافظ  بريني

در سنگر حفيظي مانند افسر هستم

 

 

 

 

 

نعمت نارس

ملكا چون به همين  روز  مرا  مس دادي

بر سرم تاج طلا شد تو چنين حس دادي

تو كه بر كاخ  فقط  كنگره  افراشته اي

به همين كوخ  مرا  نقش  مقرنس دادي

ابروانش تو كمان كرده نگاهش را  تير

برمن مفلس خود چشم چو نرگس دادي

علتي  را  كه به معشوق سپردي جانم

شهر آشوب  زمانم  تو  وساوس  دادي

رغبتي نيست كه عمرم شود آنگونه دراز

ليك با  عشوه خود نفس تنافس دادي

ورد لب بود  مرا  شكر چنين نعمت ها

تا جهانم  ز جهان جان تو  فارس دادي

سيد علاء كه حفيظي نبر اين منت را

به ملك گو كه چرا نعمت نارس دادي

 

 

 

كجدار و مريز

غيرت  نبود   اميد   ديدار

بي تو نبود نه دل نه دلدار

من سرخ ز شرم اين دغلها

در اوج تبم خوشم  نگهدار

حرمان زده ام  ز نا سپاسي

هنگام مريز فقط تو كجدار

آيات تو را شنيده ام  من

بر هم زده اي مجيز و پندار

چون توبه كني علاء حفيظي

رفتار كني صحيح و كردار

 

 

 

 

 

مهلكه

رفته بودي كه به سر منزل مقصود رسي

پس چرا خفته بي وقت  ز بانگ جرسي

ساربان  نعره  زنان  كوچ   نمود  آماده

كي شنيدي تو چنين بانگ ز ميرعسسي

تا كه بر خيزي و بيني كه نماندست بجاي

كاروان رفته  و  بر جاي نماندست  كسي

هيچ  در  هيمنه  كار نظر  نيست  فرود

دربيابان علف خشك فقط خار و خسي

چاشت  مي باشد  اگر قمقمه آبي داري

صرف  امروز  مكن  آب ز  روي هوسي

كعبه در سوي دگر سر به فلك مي سايد

ترسم از كج رويت هيچ به مقصد نرسي

سيد علاء اگر از مهلكه جان بردي نوش

ما نگيريم حفيظي به چنين خوش نفسي

 

 

 

هلال سرخ

هلال سرخ ماه نو خبر از ماجرا  داري

دماوندت و يا تفتان اگر غريد بيداري

زمين لرزد ،  زمان لرزد ، تو  هشياري

مقابل با چنين دوران ويراني تو همياري

همينكه سيل از جا خيزد آمده تو همكاري

بود هر لحظه از عمرت شعار تو فداكاري

نبايد گوشه اي ماتم سرا باشد تو ابراري

براي رفع ظلم بي سبب آري تو احراري

كمر بند خطر ايران زسيل وجنگ و زلزالي

علاء سيد حفيظي تو بر اين بوم و سرا عالي

 

 

 

آذري

ترا  از  اين جهانت  ارجمندي

ارس  داري نشانه  از  سهندي

زاشك شوق اگر طوفان مرامي

رضايت داري و بر لب بخندي

چرا تو تُرك و تَرك وي نمائي

تو دوري ميكني از آن  افندي

كنون كه آذري و مسلم هستي

همين  دوري نشان  سر بلندي

غزال تيز  پاي  دشت و  راغي

گريزان از  كمان  و  از كمندي

سيد علاء حفيظ راغ  و  دشتي

سهندي  جست  از دام  افندي

 

 

 

 

فقر دل

يكي بود  يكي نبود  خدا بود

فكر تو با فكر من آشنا  بود

راز  دلم را  كه به تو  نگفتم

ذكر من  و  راز تو  بر ملا بود

فقر دل من همه عاشقي بود

نزد رخت  دل علاء گدا بود

مرز محبتي كه من كشيدم

دو سر زمين ما زهم جدا بود

نماز تو به وعده گر نخواندم

قضاي من به زعم تو ادا بود

سيد علاء حفيظي تو  برجا

هزار دل به شعر تو فدا بود

 

 

 

 

ميدان

نميدانم چه مي خواهي از اين جانم

كه  من  ديوانه ام ، مدهوشم  جانانم

نظر بستي  به آن  الفاظ  و در  معنا

يكي  شاعر يكي  مجنون و  حيرانم

به دستانم  نگر چون بيد  شد  لرزان

بظاهر برسرتختم ولي افتاده خاقانم

اگر ذره  ببينم پرورم  دُر كمال  خود

صدف گون ذره پرور خود به دورانم

اگر آموختم صدها  اثراز شط شيدائي

به شط ديگري مانده فراز و اوج ايمانم

سيد علاء حفيظي  بيش و  كم  اينجا

نباشد هيچ آساني به  ميدان انسانم

 

 

 

صلا

تو  چگونه  مطمئن  هستي  علا

مانده اي  ما بين خوراك و خلا

هر چه را خوردي برون آيد ز تو

ور  نه  در مانده  شوي  و  مبتلا

رزق  و  روزي  بشر  گندم  بود

كي بشر خورده به جاي وي طلا

آدمي بيرون شد از  مام بهشت

گشت مسكين شد دچار صد بلا

چيست چاره تا كه در پايان راه

كامران  باشيم  در حوض   ولا

سيد علاء در حفيظي ،تجربه

كرده اي  آيا  مناجات و صلا ؟

 

 

 

 

هديه رحماني

نيمه از ماه ربيع الثاني است

اين جهان  برروي آب و فاني است

نفخه صبح  از طلوع آفتاب

رحمت است و هديه رحماني است

تا سلامت را چشم در روزگار

وضع اين عالم همه  بحراني  است

در سرم افكار مي آيد پديد

هر چه  اميدم  بود  انساني است

سختي آخر نرم مي گردد زكار

عاقبت هر سختي ام آساني است

گر رها  از اوج  زحمت ها شوم

حتم   قصدم  ورطه  طوفاني است 

سيد علاء  در حفيظي راه جو

سفره  دل  وا  نما  مهماني  است

 

 

اسرار بقا

مگر كورم  نمي بينم  خدا  را

دو صد باره  كند  با  من مدارا

دلم  وحشي گمانم سنگ گشته

زآهن سختتر سنگين چو خارا

مگر  در كوره  او  جان  گدازم

شكستم شيشه هرچه  دوا  را

ز  نور  چشم  خود  اميد دارم

رها كي مي كند بنده  دعا را

به چشم خويشتن هرگز نبينم

ندارم هيچ  من  اين  ادعا  را

زمان بگذشت و در پيرانه سر

رها كردم هر آنچه بوده ما را

سيد علاء حفيظ جام  هستي

چه گويم  فاش  اسرار  بقا  را

 

 

خصم ابتر

صبر بسيار ز من ديده چرا ماتش زد

در بر غايت حرمان كه مرا  آتش زد

محنت  عاشقي  من  به قفاي  گامش

دل ما را به كف آورد و بجان آتش زد

وقت آنست كه از شكوه بپرهيز رسم

نيست وقتي كه پر مرغ  زمان آتش زد

برف اسپيد نشست بر سر من در حالي

كه به مويم بزند شعله ، گمان آتش زد

همه عمر به تاراج  زمان  شد  سپري

تا به تفصيل بداني همه سان آتش زد 

دست  از دامن او هيچ نشويم هرگز

اين  توسل كه  كنم كل  بتان آتش زد

سيد علاء تو حفيظي چه خيالي داري

خصم ابتر بود  اكنون به جهان ماتش زد

 

 

قبله

قبله پيش روي ما را  اين چنين وا مي كنند

بي جهت يا  با جهت ما  را  تماشا  مي كنند

روز هجران رفت و آمد وصل تا  صبح و سحر

سيل اشك ما  ببين  بر گونه حاشا مي كنند

راز ما با يار بر هر كوي و برزن گفتني است

باك  ما  از كس  نباشد  راز  افشاء مي كنند

در خبر آورده اند ما هم براهش جان دهيم

در شماره آوردند  تا  نامه  انشا ء مي كنند

پادشاهي بهر ما  كمتر  مقام  محنت است

گفته اند بر صد ملك  ما  را  پاشا مي كنند

سيد علاء  تو  رداي  سبز  خود  بر تن نما

هرچه ميخواهي بگوحرف تو ماشاء مي كنند

 

 

 

 

صحنه وارون

آفرين بر نگه پاك  كه  افسون  شكند

نگه آنست كه اين غصه مجنون شكند

حيف مجنون شده از دائره  عقل  برون

عقل آنست كه  اين حصه مغبون شكند

رفت  عقل بشري در  پي  بازيچه  دل

بشر آنست كه اين كاسه دلخون شكند

كي تو  از گمرهي  خود به سرا  باز  رسي

راه  آنست  كه اين  فتنه بيرون شكند

من كه هرگز نكنم باور اين مكر و زمان

مكر آنست كه اين قصه ايدون  شكند

چون نبندم  گره دل به سراپرده عشق

بند آنست كه اين صحنه  ميمون  شكند

گر نويسم به قلم چند خيال از تو علاء

قلم آنست كه اين رقعه افسون  شكند

 

 

صبوري

مشو  غافل ز  اقدام  جهاني

كه پر گل ميشود هر جا كه داني

اگر بنشسته اي از جاي برخيز

گلستان كن جهان را ناگهاني

تو را من آشكارا  ديده ام چون

منم پيدا و تو در من نهاني

شبستان موعد وصل و نيازم

برآن عهدم كه تو بر عهد آني

بخوان تو  نغمه  ا لله  اكبر

كه ديگر نغمه ها هستند فاني

سيد علاء  حفيظي باش آگاه

صبوري پيشه كن اندك زماني

 

 

 

 

معمائي

محبت  جلوه اي  دارد  معمائي   

 كه دل را مي برد اما به يغمائي

نزاع  كار بشر  را  ميدهد بر باد

محبت از بقا دارد نام با مسمائي

بسي جان شعله ور سازد به آتش

اگر چه هست در اطراف  سرمائي

نمي سوزاند اين آتش نمي داني

محبت هست لطف خوب گرمائي

همه افتان و خيزان در پي اويند

ز شيريني بود قند و همانند خرمائي

سيد علاء حفيظ اين محبت باش

شوم  حاضر به آنچه  امر فرمائي

 

 

 

 

 

سامانده

اين همه در عالم خود مانده اي

رفته عزيزان و تو جا مانده اي

نور گرفتي به حقيقت  رسي

اسب جهالت به كجا رانده اي

فرصت از اين كف برود زينهار

نيك نداني كه چه وامانده اي

گشت جماعت متفرق  ز تو

كي شودت جمع كه تارانده اي

جان عزيزم به جهان يكسره

نور حقيقت به كه  تابانده اي

سيد علاء گر تو حفيظي بدان

هست نياز تو  به سامانده اي

 

 

 

پرواز عنقا

من انديشه دارم كه سودا كنم

اگر  درد  باشد مداوا  كنم

دلت نيست گر بر سر آرزو

   به چند لحظه خوب شيدا كنم

گلو بسته از خشم و فريادها

اگر با مني  من  چه  پروا كنم

بس است نقد سودا درنزد شب

چرا  نقد  را  نسيه فردا  كنم

حبيبم در آن  قله  قاف  عشق

شود تا  كه   پرواز  عنقا  كنم

علاء تو حفيظي بگو حرف جان

كه مجنون شده  فكر  ليلا  كنم

 

 

 

 

داروي عشق

سبك برخوان نماز عشق هر دم

 منم بيمار عشق با روي زردم

فقط داروي عشق من نماز است 

كه مرهم مي گذارد روي دردم

نياز من توئي در  هر نمازم 

نيازم هست تا دورت بگردم

شتابي نيست تا پايان رسانم 

 نمازم را مگر من دوره گردم

كلامي  ياد  دادي  تا  بگويم

 من از كج بودن خود توبه كردم

نمي خواهم دگر گمراه باشم

كه از نامردمي ها  توبه كردم

سيد علاء حفيظ عشق مائي

ميان شعله ها با عشق سردم

 

 

 

 

نخ نما

تو بيرون از سواد و شهر مائي

مگر لشكر كشي كشور گشائي

به افغان تو نهادي طالبان را

و اكنون در پي آن طالب آئي

عراق آمد به جنگ ما دليران

هر آنچه بافتي شد نخ نمائي

بسي كاخي كه بر ما ظلم كرده

شده كاخ تو هم ظلمت سرائي

سيد علاء حفيظي بود  و آقا

كه دشمن بود در نزدش گدائي

 

 

 

 

نگين

از انگشتر نگين افتاده ديدم

به پيش روي خود سجاده ديدم

طبق روي طبق زيره ز كرمان

به روي يك دگر بنهاده ديدم

سلامت بود و يارم در كنارم

هميشه يار خود استاده ديدم

براي عافيت بخشي به عالم

هزاران فرد را  آماده  ديدم

سيد علاء حفيظي نيك بنگر

نگين افتاده را  دلداده ديدم

 

 

 

 

سروش

عيسي به سروش داده دل مي آمد

چو بوي خوشي ز آب و گل مي آمد

تا بوسه لاجرم به تنگ لب توست

هر آنكه  نبوسيده خجل مي آمد

كي داشت هماره اين گستاخي  ما

اي واي كه هر دو پا  رجل مي آمد

انگور بسي به خمره پوسيده بشد

پندار   ملي براي  خل  مي آمد

دارايي  بي نهايتي ،  قفل و كليد

قارون بدست و  زير گل مي آمد

اي سيد علاء حفيظي آخر بس كن

داروي  تب شعر  تو  هل مي آمد

 

 

 

 

صوت چاه

صحبت اغيار را در دل نبايد راه داد

آگهي را هم نبايد بر دل آگاه داد

دل اگر روزي به وجد آيد بدان

زينت هر خانه آن را جاه داد

زينت دل چيست جز ذكر علي

صوت پژواكي كه صوت چاه داد

چاه مي گفت يا علي تا ديد حق

نور  مهتابي  چو  نور  ماه  داد

اين گلو چون چاه نور افشان شده

وقت و هنگامي كه از خود  آه داد

خاك  در چشم  آمده علاء حفيظ

خرمن  غارت  شده  بد  كاه  داد

 

 

 

 

كوله بارم

زخمي به سينه دارم ،كاري نيست

اشكي به چشم دارم ، جاري نيست

تا اين كمر شكسته با دسته هاي بسته

عشقي  به كوله بارم  ، باري نيست

هردم نفس گرفته با چشم مه گرفته

در چشم  اشكبارم  ، زاري نيست

صد جامه  دريده ، تا يوسفي نديده

باشي تو آن نگارم  ، عاري نيست

افتاده كنج زندان ازكيد ومكر شيطان

بر روي تيغ و  خارم ،  خاري نيست

سيد علاء حفيظي درمانده گريزي

بستي  نظر  به يارم ،  ياري نيست

 

 

 

عين شكر

به سقف آسمان هور و قمر بود

تماشاي جهان با چشم سر بود

بسي ايام  بگذشت  نام  او  عمر

چرا مضمون آن با خير و شر بود

اگر انديشه  مي شد در  تكاپو

همه گشت و گذارم در سفر بود

بزرگي مي شدم در هر دو عالم

اگر صد حادثه صدها خطر بود

نوشتم لحظه  لحظه خاطراتم

مرا هر لحظه بازي با  گهر بود

خزان برگ ريزان  يادم  آورد

به هر كاري  زمانه در نظر بود

سيد علاء حفيظي بهترين كار

چنين شعري مگر عين شكربود

 

 

سنگ چيني

غريبي و غريبي  ميكني تو

عجب كار عجيبي ميكني تو

ز هجران تو ميسوزم كجايي

شكيبايي شكيبي  ميكني تو

شدم  من كور  مانند  زليخا

چرا تو ذره بيني ميكني تو

اگر  ديوار  حاشا  اوج  دارد

كپر را سنگچيني ميكني تو

هميشه غصه ما قصه توست

به حلقه تو  نگيني ميكني تو

اجابت ميكني از ما دعا  را

نجيبي و  نجيبي  ميكني تو

سيد علاء حفيظ غربت  ما

حبيبي و حبيبي ميكني تو

 

 

ذكر مولا

اي دست تو بر نيام  پيدا

شمشير تو در غلاف حاشا

در عشق تو كي توان قلم زد

اين نامه نگشته هيچ املاء

خورشيد وشي ز بس بزرگي

مهر تو كند به سينه مأوا

ديدار تو شد پذيره عشق

كي چشم  بپوشم از تمنا

آسان  نبود نشستن من

با نام تو هر قيام  بر پا

تا اسم تو را به سر نهادم

نامم شده بي ياي تو علاء

اي سيد علاء حفيظ مائي

اشعار تو مدح و ذكرمولا

 

 

 

 

عجوزه

تو را چشم خماري هست نرگس

پدر  يا  مادري  داري  مهندس

كجي  عالم  اينجا   راست  آمد

به گنبد ديده ام صدها مقرنس

نبايد  ماند   در  افكار  بي جا

وساوس هست شيطان موسوس

به  بنياد جهان كي بوده ترديد

كه  بيتا  عالمي  باشد  مؤسس

سيد  علاء تو هم  گيتي  نوردي

عجوزه هست در شكل عرائس

 

 

 

 

 

كبيري

فنا شد جواني و پيري رسيد

افول  و سقوط  دليري رسيد

شد  آزادي و آزمندي به سر

رهائي به سر شد اسيري رسيد

كجا اشتها ماند كجا ماند ميل

به اندك غذا وقت سيري رسيد

نماند شير يل هم در اين باديه

گمان شير رفت و پنيري رسيد

دگر  رفته  دوران  جنگاوري

جل  پهلوان  بر  دبيري رسيد

علاء چون حفيظي بماني به جا

صغيري گذشت و كبيري رسيد

 

 

 

 

شيريني

گل وشم از چه تو مي چيني مرا

زار  و  زار  افتاده  مي بيني  مرا

صد طبق گل چيده باشي روي هم

حاصل  آورد  عطر  بيني  ترا

نوش جان يك جام شربت از انار

كان  نهاده روي  اين سيني  ترا

آمدي  خوش  آمدي   اما  برو

خوش نيايد هيچ بي ديني مرا

شعر تلخي گفته اي سيد  علاء

كي شود آن هم چو شيريني مرا

 

 

 

 

 

انوار حق

مهر آسان  شد  برون  از  مشرق  انوار  حق

چشم از خواب گران برخاست با ديدار حق

صد طلوع كاذب اندر روز مي بينم  ولي

كي شوم مغبون اگر دل ميشود بيدار حق

خفته و خوابيده يكسان نيست در قاموس ما

گر كسي خوابيده  ميبيند بسي پندار حق

خفته كي گردد برون از رختخواب بيهشي

چستي و چالاكي بيدار هست كردار حق

هست  از حاشا  بلند  اما  چگونه مي شود

از تمام  آنچه داري  بيشتر  ديوار  حق

سيد علاء در سرشت تو نهاديم عشق را

در فراز آمد كلامت همره  و هموارحق

 

 

 

اي شيدا

هر گاه گذر  ز حيطه  ما كردي

آنچه   نبود  ز  ما  تمنا كردي

گل آمده در وقت بهار است پيدا

اين موسم خوش چرا تو حاشا كردي

آتش به چنين بخت مزن اي شيدا

در  قعر جهنمت چه غوغا  كردي

اكنون ز بريده درختان مي پرس

انگار تو هم هوس چو موسي كردي

بر مرده نگر كه استخوانش  پوسيد

مرده به نفس زنده چو عيسي كردي

گر خوب نظر كني تو را  بينم  من

چشمم  به جمال  يار  بينا  كردي

اي سيد علاء حفيظ باش و نگران

يك بار دگر تو رو به دريا  كردي

 

 

روز الست

اگر گيرم  از  پا  رهاني دست

به پيروزيم ميدهي تو شكست

چنان  دستگيرم كني  هر دم

گه گويم نيابي تو ما را مست

غريبانه ماندم به كوي تو من

هر آن آشنا در به رويم بست

مرا كي دهي ره به خانه خود

چه تقدير بوده به روز الست

قسم خورده ام  نام  تو برده

زنم بر رخ و سينه هركه هست

ندارم ز كس باك و ميخوانم

چرا  حنجره  را  نبايد خست

حفيظي  علاء  در  قيام  آمد

نشايد  نشستن  ، نبايد  نشست

 

 

علي آقايم

من به  قربان  علي  مولايم

گر چه در قرب علي تنهايم

فكر بيهوده ز سر بيرون كن

بنده  در نزد  علي  شيدايم

يافتي  راه دگر هيچ  مجو

گم شده پيش علي پيدايم

عشق  بسيار  نيامد  دارد

نكند  عشق  علي  رسوايم

غافل از غلغله هستي باش

هست از مهر علي غوغايم

نبود سود دگر بهتر از اين

خواسته لطف علي سودايم

سيد علاء تو حفيظي تنها

جاودان گشته علي آقايم

 

 

فاتحانه

مست  محبت تو من عاشقانه ماندم

تا هستم و چنينم من جاودانه ماندم

در فصل اختيارم بر عشق تو دچارم

گرچه نميدهي پا من صادقانه ماندم

هرچه نوشته داري يكسر نموده ام حفظ

در يك سروش از تو من شاعرانه ماندم

هاتف مرا خبركرد آن يار ما سفر كرد

ثابت قدم به راهت من ماهرانه ماندم

دارم بديده منت شب روشنم به ذكرت

در ظلمت و سپيدي من عارفانه ماندم

كي ميدهي به من راه در واپسين صد آه

در راه  مستقيمت  من  عاجزانه  ماندم

سيد  علاء حفيظي  همواره  تو  عزيزي

لكن  نباش  گستاخ من  فاتحانه ماندم

 

 

اصل عفاف

از سر آن كوچه گذر مي كنم

بر در آن خانه نظر مي كنم

لطف و ملاحت كه شود مجتمع

فكر به آن دخت پدر مي كنم

سيب  اگر سرخ و يا  قند شد

عطر  همه  نوع بشر  مي كنم

باب  اگر در خطر  جان  بود

جان به سر باب خطر مي كنم

آتش  اگر بر در خانه  زدند

كوتهي از عمر به سر مي كنم

اصل عفاف است همين فاطمه

خوب به اين اصل  نظر مي كنم

حوصله اي كرد علاء شد حفيظ

مونس  شب  فكر  قمر  مي كنم

 

 

جميل

حلقه بر در مي زند آن جبرئيل

درب را  بگشا   فراز آمد  سبيل

آه  از  وحي  و هياهوي جهان

دست ما كوتاه و خرما بر نخيل

اين چنين تب داشته درمان دل

گرم  داروئي كه  باشد  زنجبيل

گنج در خاك و منم استاد كار

ليك  كاوشها  نباشد  كار  بيل

خال  مهرويان   نگر  افسانه گو

بيشگاهي خال باشد چون زگيل

ذبح  و قرباني حق آماده  باش

گر خدا خواهد بشو تو اسمعيل

سيد علاء در حفيظي پاك شو

از جمال ما  تو دريابي  جميل

 

 

چه كنم

ازگفته خود گشته پشيمان چه كنم

با وضع مقرنس و پريشان چه كنم

از ما همه سان گرفته اي پيمان تو

باري بگذشته ام  ز پيمان چه كنم

از  روز ازل سؤال ما اين  بوده است

با اين عمل صالح و ايمان چه كنم

يك  بار دگر بيا  به من فرمان  ده

گر اين نكنم آن نكنم هان چه كنم

يك همت ديگر از  تو بايد  ما  را

نشناسم اگر سر از تن و جان چه كنم

گر  سيد علاء حفيظ  مائي  هشدار

هر مشكلت آسان  بدينسان چه كنم

 

 

 

نزديك شده

زده ام  فال كه ديدار  به نزديك شده

موي دلدار به دستان تو  باريك شده

شب رسيده همه خاموش بخوابند دگر

من بيدار به شب آه  چه  تاريك شده

هوش من در جولان بود به تنهائي خود

كرده عادت كه ندانم زچه تحريك شده

اگر  از  فطرت من  پاي  درون  بگذاري

بخت آن است قدم هاي تو تبريك شده

سيد علاء كه حفيظي بخت تو گشته بلند

هيچكس نيست به ما اينهمه نزديك شده

 

 

 

صلاي باران

منم كه شيدا  ز كوي ياران

رسيده بودم به سبزه زاران

زمانه بگذشت غروب كردي

تو بار ديگر به كوهساران

به هر كجا من ببينمت روي

به غم در افتم چو سوگواران

گرفته اي  تو   عنان مركب

نمانده ديگر تك سواران

دو باره آيم به كوي تو من

صلا بگيرم  صلاي  باران

علاء حفيظي تمام شد كار

روانه اي تو چوچشمه ساران

 

 

 

آسان

حبيبم  از  حراء  آمد  هراسان

شبي كه نينوا  ديد و  خراسان

كنون دشمن نهاده كينه در راه

بسي چه مي كند او چاه  آسان

نگاه  آشنائي كن  بدان  سو

جگر ميسوزد از آن فتنه آسان

ز  روز  ديگري ياد  من  آمد

مدينه گريه دارد  زار  آسان

رضا گشته وليعهد اين بدانيد

علي باشد  از آن بيزار آسان

وليعهدي ندارد  هيچ  معني

ولي بايد شود  زنده خراسان

سيد علاء حفيظي باش هشيار

نشايد آن  حبيب  ما  هراسان

 

 

اكسير

 بسي الطاف دارد او به اين پير

گواه من بود  ميدان نخجير

نموده  بنده آهو  خويش صياد

چو تير غمزه مي بارد چه تدبير

اگر با او به سر بيعت  نمايم

بريده باد   دستانم به شمشير

از اين ظلمت ندارم هيچ من باك

چراغش  روشن و رفتار شبگير

رهايم از هزاران ميل و خواهش

به پايم كي نهاده غل و  زنجير

اگر با  ديگران  ميداشت  ميلي

چرا  مرغ  مرا  او  داده  انجير

سيد علاء حفيظي در جواني

به روز پيري ارزان باد  اكسير

 

 

آئينه

من تو را ديدم كه در آئينه اي

 ني به چشمان بل درون سينه اي

اين  همه  از من  خرابي  ديده اي

ليك تو نسبت به من بي كينه اي

با همه كار و تلاش روز  و شب

نيست تعطيلي  و  بي آدينه اي

از  حرارت  مانده ام  در اوج  تب

حال و  احوالم  شده  خاگينه اي

تو  حديثي  تازه  تر نبود  ز تو

سنگ   مي نالد   كجا   پارينه اي

مانده ام در وادي حيرت  هنوز

هست ما را  فاصله  پر چينه اي

تو  كهنسالي  حفيظ  و  فكر روز

گر   نكردي   رانده   ديرينه اي

 

 

نوشدارو

خواستم تا در حريم خانه باشم

با  تنفر  از  بد  بيگانه  باشم

سوختم  تا  در هواي تازه باشم

ساختم  تا  عندليب  لانه باشم

يافتم پيدا كنيدش در معما

هجرتي رفتم كه در كاشانه باشم

تير از جان خرد من بر كشيدم

خواستم در هر زمان افسانه باشم

قهر كردم من ز مهر و خوبي باب

نوشدارو نيست تا  دردانه باشم

خوب دقت در شفا و عقل كردم

خواستم در عاشقي ديوانه باشم

سيد علاء چون حفيظي بود والا

گفتگوئي كرد  تا  فرزانه  باشم

 

 

آئينه دار

با تو من آئينه دار خلوتم

مي شود پيدا و پنهان جلوتم

مي هراسم با همه جاه و جلال

 تا بگيري  تو مرا از سطوتم

مي خروشم در ميان خامشي

هيچ بانگي بر نشد از صولتم

من نمي دانم كجا بايد روم

يا چه بايد من كنم در دولتم

آه از اين قطره هاي ريز شرم

مي چكد بر روي دامان خجلتم

كي شود مستي ما از سر برون

 تا  بيايد  بر  سر من  غيرتم

سيد علاء تا  حفيظي  باز گو

كي  كني درمان  براي  ملتم

 

 

كودك كعبه

كعبه نديده به خودش همسري

شكل برادر  و يا  خواهري

ناله شنيدي كه در آمد بگوش

كعبه گشوده است در ديگري

كودك  كعبه كه  موحد بود

شايد و بايد كه بود رهيري

يار كند هجرت و وقت خروج

هست علي جاي نبي بستري

در احد وخندق و بدر و حنين

كيست زره داشت به تن يكبري

فخر ندارد همه تاج  و تخت

نزد  علي  فخر  بود  قنبري

سيد علاء تا كه حفيظي بگو

زنده  نما  شيوه  پيغمبري

 

 

جاويدان

بر ما شما ، جهان همي ميگذرد

در هر نفسي زمان همي ميگذرد

آن نخوت بي حد كه بود باد غرور

باد است اگر وزان همي مي گذرد

لبخند  به  لب نهاده  و  آگاهيد

لبخند  بر لبان  همي مي گذرد

برگي كه بود سرخ و طلائي رنگش

افتاده  در خزان همي مي گذرد

صد  كيسه  زر بود  سرمايه  كار

درمانده  نيمه جان همي مي گذرد

خوبي و بدي به نقش ها پيوستند

تو هرچه كني بدان همي مي گذرد

تا سيد علاء حفيظ جاويدان  شد

بي نام شما  جهان  همي مي گذرد

 

 

اسرارمگو

من حديث عشق را هرگز نگفتم پيش تو

تا دو صد قصه نگفتم در پي تشويش تو

آنكه مسكين است گشته دربدر از خودسري

كي تواند جستجوي تو كند از خويش تو

زخم بر سينه نبستم نيست ما را كينه اي

نيست فكر بد مرا در سر ز خير انديش تو

زخم مي گرددعلاج از مرهم تو حيف حيف

غم دوباره تازه مي گردد همه از كيش تو

تو  اگر مالك  همه آن توايم  ما  آشكار

چند ما را دانگ خواهد بود ازآن شيش تو

با وجود گرگ، بره تا به دشت و باغ رفت

چاق و پرواري نشايد ديد اينجا ميش تو

سيد علاء راست گفتي ماجرا را اي حفيظ

عشق من كي بوده اسرار مگوي پيش تو

 

 

آواي بسيط

من هميشه شعر خود را در رهايي گفته ام

آخرين حرف درستم  را نهايي گفته ام

گاه  پيدا  گاه پنهان ، صحنه  روشن

بي الفبا در حضور حق هجايي گفته ام

گفتني ها گر نشايد گفت در شعر علاء

خوب گفتم شعرخود را من خدايي گفته ام

هر چه آوا  بوده اينجا  دارد  آواي بسيط

هر صداي خوب را من بي صدايي گفته ام

موسم  گهواره  با مهد طبيعت  بي بديل

گاه  از  آغوش مادر ها  جدايي گفته ام

شعر پنداري زميني بوده در كنجي غريب

هر كلام  آورده اينجا  از سمايي گفته ام

سيد  علاء تا حفيظي خوب بنگر عالمي

در   بلندي  سهيلت  من سهايي گفته ام

 

 

 

ما سوا

پاك از دنيا مرا  در اين سرا  آورده اند

تا كنم من ذكر او  در ماجرا  آورده اند

آه  از  آشفتگي  زندگي در هر  زمان

فرصتم ازكف برفت پرسم چرا آورده اند

زنگ زد دل در هواي بي كسي اما بدان

آن صداي همهمه از اين درا  آورده اند

غرق و مبهوتم معلق در فضاي بيكران

مه اگر واپس رود بينم كه را آورده اند

ميل و شوقي گربود دركنج غارلا مكان

گفتگوي  ما  سوا در آن حرا  آورده اند

سيد علاء اي حفيظ ما  كنار  دوستان

علت و اسباب  را  با هم  فرا  آورده اند

 

 

 

 

 

كفائي

خدايا  تو بده  بر من شفائي

به ذكر يا  حبيبي يا  صفائي

سلامت ميدهم باشي سلامم

به لب ذكر تو را  دارم   وفائي

اگر محنت كشيدم رنج با غم

همه از خود بديدم من جفائي

من  از  دار فنا جستم  بقا را

ز من هرگز مجو شتم و عفائي

حفيظ  من  جزاك الله  خيرا

سيد علاء مگو  شعر  كفائي

 

 

 

 

گمشده

چه گم گشته داري تو در پيش روي

چه پيدا كني  گر كني جستجوي

دو دست بر گمر پشت بسته گره

چرا خم نمودي تو قامت به  گوي

ببين پيري من به چشم و به سر

سپيدي عيان دارم  و كور سوي

جواني و نقدي كه شد در گذشت

كنون گمشده نقد  اي نسيه جوي

سروپا  بيانداختم در پي هر جوان

چه گويم  قفا  شد به من  رويروي

بدان مشت حسرت كه پيش افكنم

زدم  مشت بر پشت خود  خوبروي

حفيظ  است علاء  بر چنين  انجمن

جوان  مي شود پير  از اين گفتگوي

 

 

 

مهر نشان

نرد  عشق  ازلي  باخت  مرا

مهره اي مهرنشان ساخت  مرا

عاقبت در گره زلف سيه افتادم

بس كه در پيچ وخم انداخت مرا

سرخ گشتم به رخ  و گونه چرا

كوره اي داشت كه بگداخت مرا

سينه باز ندارد هوس شرح فراق

سر و  جان بود كه بنواخت مرا

تا  خورم  از خم چوگان حريف

آشكار است كه نهان تاخت مرا

سيد  علاء كه  حفيظي  بيدار

بنده اي نيست كه نشناخت مرا

 

 

 

 

فراز و فرود

شود  روزگاري  به خويشم  رسم

به  احوال  زار  و  پريشم   رسم

ز انديشه  باشد چنين  حال من

مگر  ره  دهي  بر  عريشم  رسم

در  اين  راه سخت ، فراز و  فرود

چرا مات  گشتم  به  كيشم  رسم

دو صد گوسفندان و دندان گرگ

از اين  بره  بودن  به ميشم  رسم

زمان است و اما تنگ  است  وقت

مرا كي  شود  كم  به  بيشم رسم

علاء  تا حفيظي  به  تقدير  گو

كه از پيش رفتم به خويشم رسم

 

 

 

پژواك

دو چندان مرا ريشه در خاك شد

هر آنچه كه خوردم همه پاك شد

سر  آورده ام  بر  فلك  تازه   من

دو صد شاخ و برگم بر افلاك شد

ز دشمن چه باشد كنون باك من

خسي بود  دشمن كه خاشاك شد

چو گيسو فرو هشته بر من  پري

كمندي كه  بر نفس  فتراك  شد

مكن  راز  افشاء  كه در شهر  ما

دهان بسته  را  وقت  امساك شد

اگر  گفته  باشي تو بيش از گمان

نگر  ديدگان  را  كه  نمناك  شد

 علاء  تو  حفيظي  به  آئين  خود

طنين  كلامت  چو  پژواك  شد

 

 

آفات

اگر  سيري كنم در باغ  و باغات

سري دارم پر از خواب و خيالات

براي  ديدنش  هر  جا  روم  من

به  زير  پا  نهم  ارض  و سماوات

برون  از  ياد  مجنون گشته  ليلا

در  اين  آبادي  و كوي و خرابات

كنون   افكار  من صد پاره گشته

نمي يابم به ذهنم شطح و طامات

ز بغدادم  برون كردند  و گفتند

برو زينجا كه مقصد بوده شامات

چنين نقلي حديث جان كنم من

مبادا  بيش گويم  زين  خرافات

سيد علاء حفيظي خيز از خواب

سلامت  باش تو  از  شر  آفات

 

 

تب

مسوزان شمع را سر تاسر شب

كه پروانه  فرو ماند  در اين تب

كجا دارد تني خسته چنين حال

كه  جام  مي  بنوشد  او   لبالب

اگر  شعله  كشد  در  آتشم  بال

ندارم  باك  از  صد تير  در يب

زبان در آتش افكنده چرا شمع

دهان را بسته و  هم  دوخته لب

ز  پروانه  چو  پرسيدم  ملاقات

بگفتا  وعده  باشد در دل شب

حفيظ  ما  علاء  بيدار  ماندي

مبادا  چين  فتد  بر باد غبغب

 

 

 

 

گرداب بلا

نمانده  بر  سر  راهم  طريقي

نديدم  اينچنين  بحر عميقي

سر  ره  رهزن  راه   شريعت

گمان  آوازه  دارد  در  سريقي

به پيشاني كه داردپينه بسيار

مرامش را  نموده چون مريقي

مرا  آن انتظار آمد  به  پايان

ازين دشمن نديدم من رفيقي

ز  فرط  ناله  و  اندوه  و  غصه

مرا  فرياد  بايد صد  شهيقي

تشبث  تا  به كي بر پر كاهي

به گرداب بلا همچون  غريقي

سيد  علاء حفيظي  رتبه تو

ترا  ره  استوار  از اين عريقي

 

 

 

غلغله

ناله ندارد  دگر سود به  سوداي من

واي شده  نقد جان نسيه فرداي من

هوش ربودند واي در نظرت هيچ بود

گر چه طلا باشد  اندر نظر و راي من

دل به چه دادي مگو بهر وفا داده اي

واي نباشد  وفا  در پس  امضاي من

بهر خدا  غلغله  در پس  بازار  بين

واي نباشد  دگر سوق شما جاي من

لطف برفت و صفا نيست دگر درسرا

واي  نباشد  دگر  حشمت  والاي من

سيد علاي حفيظ دفتر خود را مبند

واي  نباشد  دگر  دفتر  و  املاي من

 

 

 

 

آيت حق

حرف بسيار و كلام اندك و معني ناچيز

يعني آمد كه شوي مرد عمل پس برخيز

چون دو صد گفته به بازار  بري بيزارند

مگر آنكه بدهي سكه نباشي  بي چيز

تا نشانت  بدهم  آيت حق را  ز معاد

عاقبت از تو پذيرند عملت رستاخيز

فرق باشد به مسلماني و كافر كيشي

عملي هست برنده كه لبي دارد  تيز

سيد علاء كه حفيظي به چنين مرتبتي

فاش شد از تو همه گونه  كجدار و مريز

 

 

 

 

 

امشب

فلك يكباره آذين بسته امشب

به فكر حوريان دل بسته امشب

در اين ماه خدا ، صد ماه تابان

به پهناي افق   نو رسته  امشب

نباشد راحتي بر  مه  جبينان

مگر دل بسته  دل خسته امشب

بشر صد پوست دارد يا فراوان 

ولي يكباره گشته  هسته امشب

شب مقصود با شب زنده داران

بيا ، مگريز  شو پيوسته امشب

فراري بوده اي از حق ستيزان

به نزد حق  بيا  آهسته  امشب

سيد علاء حفيظي تو گريزان

خدا خواهد ترا  وارسته امشب

 

 

امان

عندليبي به چمن  بال ز جان  مي گيرد

از چنين صحنه عيان باغ خزان مي گيرد

يار  با  ديدن رخسار پريشان گفته است

رخ  من  نقش تو  را  آئينه سان مي گيرد

بس كه گل رنگ نموده به خون گلبرگش

رنگ  از  خاك  دل  پر هيجان  مي گيرد

وقت  آن شد  كه تماشا  و تفرج  بكني

آفتاب است كه مهرش  زجهان مي گيرد

راز نا گفته نكو دار حفيظي خوش باش

آنكه دادست امان نا گه  امان مي گيرد

 

 

 

 

حكايت

مرا در غايت آمد شعر حكايت همچنان باقي است

ز جام توبه  نوشيدم ولي فكرم همان ساقي است

كمر بشكست و بر تا شد دو چشمانم شده بي سو

درون گود چشمم ناو و قامت در زمان طاقي است

به چند منزل رفاقت كرد ،تك وتنهايم رهايم كرد

خدا داند چنين اعمال چرا بر جان من شاقي است

نگاه  آرزومندم  به در مانده  منم حيران و وامانده

نمي آيد سفر رفته بر اين عمرم گمان  فاقي است

چه ميدانم مسلم ميرسد پايان  به خوبي  انتظار من

دراين دنياي دون آري معيشت با بدان عاقي است

نبايد گفت آيا  لحظه ديدار شود ممكن به دور يار

به شكر اين چنين نعمت دعا در هر مكان راقي است

سيد علاء حفيظي باش و مشكن عهد و پيمان را

گذر از شط و طوفان كن ترا سهم جنان حاقي است

 

 

 

لعل شكن

عجبا  نقد به خسران  شده  از نسيه عقب

گر در اينحا خزفي لعل شكن شد چه عجب

علم آن است كه مشت باز شود حد وجب

يا به  شب سردي ما  اوج  بگيرد  بر  تب

سخت  آسان بشود ما  حصل  رنج و تعب

گر كه دندان بگزي خون بلغزد به دو لب

دست  شق القمري  شقه  نموده  مرحب

مرحب و ماه كجا ، ماه قمر ، مرحب شب

اي كه در عيش فرو مانده اي از لهو و لعب

بهتر آن است كه  ما  دست بداريم  عقب

سيد علاء تو حفيظ دل خود باش به رب

ديده اي سوخت دلم  آه دلم چشم سبب

 

 

 

 

مهر آئين

خدا را  من ندانستم  چرا  نسرين  به ما آورد

حديث غصه برما زد كه اين شيرين به ما آورد

همين تركي كه از لشكر كمين بر راه و كالا زد

گرفته دست ما  امروز  و كلك چين به ما آورد

سياهي و سفيدي هزل اين  اوراق و دفتر شد

كه ارژنگي  ز  ماني  به ورق رنگين به ما  آورد

رسيد آن گل به طرف  اين چمن همت مبارك

كه وقت غنچه بگذشت و دل خونين به ما آورد

سبك برخاست  دود  از  آتش  آه  دلم امشب

خسارت كمترين بوده  ولي سنگين به ما  آورد

از آن نسرين كه گه گاهي به فكر و ذكر علاء بود

حفيظي مي شدش شامل كه مهر آئين به ما آورد

 

 

 

هشت بهشت

آه   از  عقل  كه  شامات  به  بغداد بريم

يا  اميدي كه بر آن شحنه ز بيداد  بريم

هيچ گوئي  چرا سوخته از من لب و دل

كو  پرستار  معالج  كه  به امداد  بريم

غفلت از تو  نسزد  خيز به اقدام و عمل

دست بر سوي همين فكر خداداد بريم

هر كه در فكر كند درك درستي ز معاد

نقد صحت بدهيم حكم بر اين داد بريم

گر چنين راه تو با صدق و صفا مي پوئي

به همان هشت بهشت از بر شداد بريم

سيد علاء كه شبانگاه سحر مي جوئي

باش  در حد خودت  تا  بر حداد  بريم

 

 

مشتاق آفرين

رحمي نما  تو  سلمي اين كاروان حزين است

رفتار چون غلط شد كي اين روش وزين است

سجاده پر  ز  زهد  آن  زاهدان شب  شد

لبريز  از  ريائي كاين كار بي قرين  است

مرتاض در  رياضت  راضي به اين قضا شد

كمتر خورد  بخسبد در راه آخرين  است

عارف خطر  پذيرد تا  از سر  عادت  افتد

عادي شده دراين فكر دام سر آمدين است

آنكس كه ازطريقي سمت خودش جدا كرد

در پس  روي  ز مولا  القاب راشدين است

يك  بيت  ديگر  افزاي تا  بار  را  رساني

باري كه بسته باشد خود بار كمترين است

سيد علاء تو شرحي بر اين غزل سرائي

صانع در آفرينش  مشتاق  آفرين  است

 

 

ناله

زدم  ناله چنين  بسيار  و آن عرشت نمي لرزد

سه سال افزون بر هشتاد ترا يك شب نمي ارزد

عجب دارم  از  ايوبي كه بي ناله  زمان طي كرد

ترا  رحمت بود  واسع  ولي  از  من خطا  سر زد

اگر  نوميد  مي ماندم  مرا  ابليس غالب بود

چه كس كوبيد اين در را چگونه حلقه بر در زد

كبوتر بود  فكر من ، سپيد  و بال  او  پران

چو دامي ديد از شيطان بموقع  بال و پرپر زد

كنون اي جامع و مانع و يا اي كامل و صانع

مرا بهبود مي بايد كه  قلبم  با  صفا  لرزد

سيد علاء حفيظي تو  بخواب آرام امشب را

قياسي بسته بودي كان به تخفيف ندا  ارزد

 

 

 

مختصر

تو  به  يك آه سحر افسانه را  دان مختصر

طول قصه يار  مي رنجاند  از جان  مختصر

نقل  شيرين حكايت  تو به آن فرهاد گوي

تا به  لب جاري كند لبخند حرمان مختصر

پرده  غيب  ولا  ،  بالا رود  اي ساده  دل

كام دل بستان ، مجدد پرده پوشان مختصر

عشق باشد  دست بسته مي شكافد هر قلم

با دو صد حيرت بماني وقت امكان  مختصر

خاطره  نازك  بدار  از  شمع  هنگام  طلوع

عمر گل محدود  و  بلبل  را  امان  مختصر

دوستان  از  تلخي  ايام  ما  را  باك نيست

سيد علاء تو حفيظي داد  بستان  مختصر

 

 

 

بازاري

ثمين و  نقد  آماده  بيا  با  قيمت  بازار

نبايد  مشتري  لغزد  به نزد  دكه  عطار

ندارم  دخل و خرج  خود  نه  محتاجم

به اوج احتياج  خود رواج  نقد كم  ميدار

نبايد كه عيان باشد همه اسرار اين فكرت

معاشت از توان افتد نباشد مر تو را  امرار

ز بازاري تو بيزاري مجو هرگز از او فطرت

به هر زاري هزاري از تو گيرد توشه اينكار

متاع خود نمييابي حبيب خود نميجوئي

ز  هر بيگانه ميجوئي متاعي از سر اضرار

برو از راه خود كان راه اسباب و علل دارد

الا اي مشتري آگه  مكن بر بيع خود اصرار

سيد علاء حفيظي كه شيطان از تو بگريزد

همه پند و همه اندرز ، طريقي آشنا رفتار

 

 

 

در جا

به  آغاز طلوع  ماه  اندر  يك هلال خوش

شجاعت ميكند داس مه نو در كمال خوش

به تربيع همين ماهم ز نصف نان خبر گيرم

قناعت ميكند با قرص نان آشفته ام  ناخوش

فلاكت مي كشم تا  بار ديگر آيد آن تربيع

به رغم طالع اين ماه خود را ميكنم دلخوش

ضعيف آمد  هلالم در  محاقي چون دگر باره

هلاكت باشد اما بوده ام  با مردمان سرخوش

سيد علاء حفيظي بر چنين رفتار اين ياران

سفاهت نيست درجامي زني در روزگار خوش

 

 

 

هندو

بدتر  از  هندو  نبيني  هيچكس

گنگ رود  او  و گندو  شد بعكس

گاو مي چرخد بدور خود عبس

بمبئي پر مي شود از مرده بس

در  لقب آرند  هندي  را  نجس

جيم  و پائين تر  از گاف  مگس

راجه  و  راجا  شده بيداد رس

پاي نوكر بسته شد زنگ جرس

گر كه بودا بود در اين عصر كس

اختيار خود  نميدادي  به  كس

بايد  آنها خود بپا خيزند و بس

ميرسد  فرمان  از  مير  عسس

سيد علاء تو  حفيظي  از ارس

باش  بر هندو يكي  فرياد  رس

 

 

حافظ

مرد ميدان بيم از بيگانه كي خواهد نمود

قدرت بيگانه آخر فصل طي خواهد نمود

باقي دوران زمستان سرد و تلخ و انجماد

تلخي مسكر بنه در جام  مي خواهد نمود

منزل  خود  را  به زير چتر  امني  بر فراز

اين قبيله ميل اطراقش به ري خواهد نمود

ناله بس كن ناي خسته شد ز جار اين و آن

ناله  بسيار  ما  زين  بعد  ني  خواهد نمود

بلبل  از  انديشه  گل ها  چه حيران آمده

در فصول نقد گل كي فكر دي خواهد نمود

صد گله در پيش باشد بي رقيب حافظ منم

سيد علاء اين حفيظي ترك كي خواهد نمود

 

 

 

فكرت ناب

هر كه با ديده جان بر رخ جانان نگرد

منت ديدن او  هيچ  ز چشمان نبرد

به زر  و سيم نشايد عشوه يار خريد

دل قوي دار همان لعل بدخشان بخرد

مي مرا  از غم جان  شست دو  دست

بال سيمرغ  بر آن ملك سليمان  ببرد

گر كه مرغي به هوس باز فرودي بكند

ميل  اگر  باز كند  در هوس  دان نپرد

حق  اگر ميطلبي كي  تو  زماني  داري

دم غنيمت شمريد  ورنه شيطان بچرد

سيد علاء تو حفيظي سر اين فكرت ناب

رحمتي بود ز حق چشم حسودان بدرد

 

 

 

عطر گران

اين قلم  آمده  ميدان  و  عيان مي گويد

كو حفيظي كه همان فكر زمان مي جويد

كاروان ره چو  بپيمايد  و  آتش  خاموش

مانده از او همه جا ،كون و مكان مي پويد

فصل آمد كه خزان  بر گل و  بر عالم زد

شخم بر عرصه زديم تخم كلان مي رويد

لك لك  آنگه كه كند ترك بلند  و مأوا

آشيان گم شده اي رفته در آن مي مويد

بلبل از خط  تغزل  زند  آن  چهچهه  ها

گل ز خونابه  دل رخ  به فغان مي شويد

حافظي بود كه مي بست نظر شاخ نبات

سيد علاء همه سان عطر گران مي بويد

 

 

 

 

مرحمت

همتي  بار  دگر  تا  به  سوادي  برسيم

رخت بنديم ز تنگي به گشادي برسيم

آن همه  در طرف باديه  شد سرگردان

طرف برجي بنهيم سر به عمادي برسيم

عقل را  وا بنه  و حكم  محبت بر خوان

محتسب را تو  بگو تا به فؤادي برسيم

نيست اين مرحله با همرهي خضر زمان

مگر  آنگه  كه  بر خاطر و يادي برسيم

سيد علاء كه حفيظي ببري بهره از آن

مرحمت بود رسيد تا به مرادي برسيم

 

 

 

 

پير شده

يار چون فكر مرا  خواند كه  تأخير شده

بهر آن سلسله مو ، پاي  به زنجير  شده

خوب در روي من عاشق زارش نگريست

فهم اين نكته عيان شدكه علاء پير شده

آمدم تا  كه  از آن دست صراحي گيرم

خون دل  داد بدستم كه ببين شير شده

سالها  ميگذرد  يار  نكرده  است نظري

يا رب آن روز مباد خسته ز تدبير شده

قلم  ما  ز  ازل حرف  دروغين  ننوشت

عادل است  باز مجهز به يب و تير شده

تير باران شدم  از  ناوك  مژگان حريف

گو فرود آي كه تن هجمه شمشير شده

من  از  اين پس به حفيظي ندارم  منت

روزگارم  همه سان  ناله  شبگير  شده

 

 

 

دل شده

از هر آن دره كه داني به جهان پاكترم

رقص شمشير  ببين از همه  چالاكترم

از سر ترس اگر مرگ فراري شده است

در ميان اين همه ترسايم و بي باكترم

مست ميدان الستم كه سراپا  هوشم

بر جهد خون ز  رگم از  همه سفاكترم

يار رفته و دلم گشته همه پر ز غمش

از غم  امت  او   دل شده  غمناكترم

دوست ما را  به شرابي ننموده مهمان

گرحفيظم  به جهان زنده عطشناكترم

 

 

 

 

 

طلب يار

بيهوده  بسي  در  طلب يار دويدم

با چشم سرم هيچ از آن يار نديدم

عطرش كه پراكنده بود بر در و ديوار

بوي خوش آن يار به مقدار شنيدم

وصف رخ دلدار كه نقل همه جا شد

من  قصه  آن يار  به تكرار شنيدم

طعم خوش آن يار در سورسرا بود

از طعمه آن  يار به  اصرار چشيدم

تا  بود عيان بود  به رؤياي من  زار

از خواب گران در پي آن يار پريدم

اي سيد علاء تا كه حفيظي وطلبكار

بسيار  شده  من به طلبكار رسيدم