صلاي
باران
منم كه شيدا ز كوي ياران
رسيده
بودم به سبزه زاران
زمانه
بگذشت غروب كردي
تو
بار ديگر به كوهساران
به
هر كجا من ببينمت روي
به
غم در افتم چو سوگواران
گرفته
اي تو عنان
مركب
نمانده
ديگر تك سواران
دو
باره آيم به كوي تو من
صلا
بگيرم صلاي باران
علاء
حفيظي تمام شد كار
روانه
اي تو چوچشمه ساران
آسان
حبيبم از حراء آمد هراسان
شبي
كه نينوا ديد و خراسان
كنون
دشمن نهاده كينه در راه
بسي
چه مي كند او چاه
آسان
نگاه آشنائي كن بدان سو
جگر
ميسوزد از آن فتنه آسان
ز روز ديگري
ياد من آمد
مدينه
گريه دارد زار آسان
رضا
گشته وليعهد اين بدانيد
علي
باشد از آن بيزار
آسان
وليعهدي
ندارد هيچ معني
ولي
بايد شود زنده
خراسان
سيد
علاء حفيظي باش هشيار
نشايد
آن حبيب
ما هراسان
اكسير
بسي
الطاف دارد او به اين پير
گواه
من بود ميدان نخجير
نموده بنده آهو
خويش صياد
چو
تير غمزه مي بارد چه تدبير
اگر
با او به سر بيعت
نمايم
بريده
باد دستانم به
شمشير
از
اين ظلمت ندارم هيچ من
باك
چراغش روشن و رفتار شبگير
رهايم
از هزاران ميل و خواهش
به
پايم كي نهاده غل و زنجير
اگر
با ديگران ميداشت ميلي
چرا مرغ مرا او داده انجير
سيد
علاء حفيظي در جواني
به
روز پيري ارزان باد اكسير
آئينه
من
تو را ديدم كه در آئينه
اي
ني به چشمان بل درون
سينه اي
اين همه از
من خرابي ديده اي
ليك
تو نسبت به من بي كينه اي
با
همه كار و تلاش روز و شب
نيست
تعطيلي و بي آدينه اي
از حرارت مانده
ام در اوج تب
حال
و احوالم شده خاگينه
اي
تو حديثي تازه تر
نبود ز تو
سنگ مي نالد
كجا پارينه
اي
مانده
ام در وادي حيرت
هنوز
هست
ما را فاصله پر چينه اي
تو كهنسالي
حفيظ و
فكر روز
گر نكردي
رانده ديرينه
اي
نوشدارو
خواستم تا در
حريم خانه باشم
با تنفر از بد بيگانه باشم
سوختم تا در هواي
تازه باشم
ساختم تا عندليب لانه باشم
يافتم
پيدا كنيدش در معما
هجرتي
رفتم كه در كاشانه باشم
تير
از جان خرد من بر كشيدم
خواستم
در هر زمان افسانه باشم
قهر
كردم من ز مهر و خوبي باب
نوشدارو
نيست تا دردانه
باشم
خوب
دقت در شفا و عقل كردم
خواستم
در عاشقي ديوانه باشم
سيد
علاء چون حفيظي بود والا
گفتگوئي
كرد تا فرزانه باشم
آئينه
دار
با تو
من آئينه دار خلوتم
مي شود
پيدا و پنهان جلوتم
مي هراسم
با همه جاه و جلال
تا بگيري تو
مرا از سطوتم
مي خروشم
در ميان خامشي
هيچ
بانگي بر نشد از صولتم
من نمي
دانم كجا بايد روم
يا چه
بايد من كنم در دولتم
آه از
اين قطره هاي ريز شرم
مي چكد
بر روي دامان خجلتم
كي شود
مستي ما از سر برون
تا بيايد بر سر من غيرتم
سيد
علاء تا حفيظي باز گو
كي كني درمان براي ملتم
كودك كعبه
كعبه نديده
به خودش همسري
شكل
برادر و يا خواهري
ناله
شنيدي كه در آمد بگوش
كعبه
گشوده است در ديگري
كودك كعبه كه
موحد بود
شايد
و بايد كه بود رهيري
يار
كند هجرت و وقت خروج
هست
علي جاي نبي بستري
در
احد وخندق و بدر و حنين
كيست
زره داشت به تن يكبري
فخر
ندارد همه تاج و
تخت
نزد علي فخر بود قنبري
سيد
علاء تا كه حفيظي بگو
زنده نما شيوه پيغمبري
جاويدان
بر ما شما ، جهان
همي ميگذرد
در هر نفسي زمان
همي ميگذرد
آن
نخوت بي حد كه بود باد غرور
باد
است اگر وزان همي مي گذرد
لبخند به لب نهاده و آگاهيد
لبخند بر لبان
همي مي گذرد
برگي
كه بود سرخ و طلائي رنگش
افتاده در خزان همي مي گذرد
صد كيسه زر
بود سرمايه كار
درمانده نيمه جان همي مي
گذرد
خوبي
و بدي به نقش ها پيوستند
تو
هرچه كني بدان همي مي گذرد
تا
سيد علاء حفيظ جاويدان شد
بي نام
شما جهان همي مي گذرد
اسرارمگو
من حديث عشق
را هرگز نگفتم پيش تو
تا
دو صد قصه نگفتم در پي تشويش
تو
آنكه
مسكين است گشته دربدر
از خودسري
كي
تواند جستجوي تو كند از
خويش تو
زخم
بر سينه نبستم نيست ما
را كينه اي
نيست
فكر بد مرا در سر ز خير انديش
تو
زخم
مي گرددعلاج از مرهم تو
حيف حيف
غم
دوباره تازه مي گردد همه
از كيش تو
تو اگر مالك
همه آن توايم ما آشكار
چند
ما را دانگ خواهد بود ازآن
شيش تو
با
وجود گرگ، بره تا به دشت
و باغ رفت
چاق
و پرواري نشايد ديد اينجا
ميش تو
سيد
علاء راست گفتي ماجرا
را اي حفيظ
عشق
من كي بوده اسرار مگوي
پيش تو
آواي بسيط
من هميشه شعر
خود را در رهايي گفته ام
آخرين
حرف درستم را نهايي
گفته ام
گاه پيدا گاه
پنهان ، صحنه روشن
بي
الفبا در حضور حق هجايي
گفته ام
گفتني
ها گر نشايد گفت در شعر
علاء
خوب
گفتم شعرخود را من خدايي
گفته ام
هر
چه آوا بوده اينجا دارد آواي
بسيط
هر
صداي خوب را من بي صدايي
گفته ام
موسم گهواره با
مهد طبيعت بي بديل
گاه از آغوش
مادر ها جدايي
گفته ام
شعر
پنداري زميني بوده در
كنجي غريب
هر
كلام آورده اينجا از سمايي گفته ام
سيد علاء تا حفيظي خوب
بنگر عالمي
در بلندي سهيلت من سهايي گفته ام
ما
سوا
پاك از دنيا
مرا در اين سرا آورده اند
تا
كنم من ذكر او در
ماجرا آورده اند
آه از آشفتگي زندگي در هر زمان
فرصتم
ازكف برفت پرسم چرا آورده
اند
زنگ
زد دل در هواي بي كسي اما
بدان
آن
صداي همهمه از اين درا آورده اند
غرق
و مبهوتم معلق در فضاي
بيكران
مه
اگر واپس رود بينم كه را
آورده اند
ميل
و شوقي گربود دركنج غارلا
مكان
گفتگوي ما سوا
در آن حرا آورده
اند
سيد
علاء اي حفيظ ما
كنار دوستان
علت
و اسباب را با هم فرا آورده اند
كفائي
خدايا تو بده بر
من شفائي
به
ذكر يا حبيبي يا صفائي
سلامت
ميدهم باشي سلامم
به
لب ذكر تو را دارم وفائي
اگر
محنت كشيدم رنج با غم
همه
از خود بديدم من جفائي
من از دار
فنا جستم بقا را
ز
من هرگز مجو شتم و عفائي
حفيظ من جزاك
الله خيرا
سيد
علاء مگو شعر كفائي
گمشده
چه
گم گشته داري تو در پيش
روي
چه
پيدا كني گر كني
جستجوي
دو
دست بر گمر پشت بسته گره
چرا
خم نمودي تو قامت به گوي
ببين
پيري من به چشم و به سر
سپيدي
عيان دارم و كور
سوي
جواني
و نقدي كه شد در گذشت
كنون
گمشده نقد اي نسيه
جوي
سروپا بيانداختم در پي
هر جوان
چه
گويم قفا شد به من رويروي
بدان
مشت حسرت كه پيش افكنم
زدم مشت بر پشت خود خوبروي
حفيظ است علاء
بر چنين انجمن
جوان مي شود پير از اين گفتگوي
مهر
نشان
نرد عشق ازلي باخت مرا
مهره
اي مهرنشان ساخت
مرا
عاقبت
در گره زلف سيه افتادم
بس
كه در پيچ وخم انداخت مرا
سرخ
گشتم به رخ و گونه
چرا
كوره
اي داشت كه بگداخت مرا
سينه
باز ندارد هوس شرح فراق
سر
و جان بود كه بنواخت
مرا
تا خورم از
خم چوگان حريف
آشكار
است كه نهان تاخت مرا
سيد علاء كه
حفيظي بيدار
بنده
اي نيست كه نشناخت مرا
فراز
و فرود
شود روزگاري
به خويشم رسم
به احوال زار و پريشم رسم
ز
انديشه باشد چنين حال من
مگر ره دهي بر عريشم رسم
در اين راه
سخت ، فراز و فرود
چرا
مات گشتم به كيشم رسم
دو
صد گوسفندان و دندان گرگ
از
اين بره
بودن به ميشم رسم
زمان
است و اما تنگ است
وقت
مرا
كي شود كم به بيشم
رسم
علاء تا حفيظي
به تقدير گو
كه
از پيش رفتم به خويشم رسم
پژواك
دو
چندان مرا ريشه در خاك
شد
هر
آنچه كه خوردم همه پاك
شد
سر آورده
ام بر فلك تازه من
دو
صد شاخ و برگم بر افلاك
شد
ز
دشمن چه باشد كنون باك
من
خسي
بود دشمن كه خاشاك
شد
چو
گيسو فرو هشته بر من پري
كمندي
كه بر نفس فتراك شد
مكن راز افشاء كه در شهر
ما
دهان
بسته را
وقت امساك شد
اگر گفته باشي
تو بيش از گمان
نگر ديدگان را كه نمناك شد
علاء تو حفيظي به آئين خود
طنين كلامت چو پژواك شد
آفات
اگر سيري كنم در باغ و باغات
سري
دارم پر از خواب و خيالات
براي ديدنش هر جا روم من
به زير پا نهم ارض و سماوات
برون از ياد مجنون گشته ليلا
در اين آبادي و كوي و خرابات
كنون افكار من
صد پاره گشته
نمي
يابم به ذهنم شطح و طامات
ز
بغدادم برون كردند و گفتند
برو
زينجا كه مقصد بوده شامات
چنين
نقلي حديث جان كنم من
مبادا بيش گويم
زين خرافات
سيد
علاء حفيظي خيز از خواب
سلامت باش تو از شر آفات
تب
مسوزان
شمع را سر تاسر شب
كه
پروانه فرو ماند در اين تب
كجا
دارد تني خسته چنين حال
كه جام مي بنوشد او لبالب
اگر شعله كشد در آتشم بال
ندارم باك از صد تير در
يب
زبان
در آتش افكنده چرا شمع
دهان
را بسته و هم دوخته لب
ز پروانه چو پرسيدم ملاقات
بگفتا وعده باشد
در دل شب
حفيظ ما علاء بيدار ماندي
مبادا چين فتد بر باد غبغب
گرداب
بلا
نمانده بر سر راهم طريقي
نديدم اينچنين
بحر عميقي
سر ره رهزن راه شريعت
گمان آوازه دارد در سريقي
به
پيشاني كه داردپينه بسيار
مرامش
را نموده چون مريقي
مرا آن انتظار آمد به پايان
ازين
دشمن نديدم من رفيقي
ز فرط ناله و اندوه و غصه
مرا فرياد بايد
صد شهيقي
تشبث تا به كي
بر پر كاهي
به
گرداب بلا همچون
غريقي
سيد علاء حفيظي رتبه تو
ترا ره استوار از اين عريقي
غلغله
ناله
ندارد دگر سود
به سوداي من
واي
شده نقد جان نسيه
فرداي من
هوش
ربودند واي در نظرت هيچ
بود
گر
چه طلا باشد اندر
نظر و راي من
دل
به چه دادي مگو بهر وفا
داده اي
واي
نباشد وفا در پس امضاي
من
بهر
خدا غلغله در پس بازار بين
واي
نباشد دگر سوق
شما جاي من
لطف
برفت و صفا نيست دگر درسرا
واي نباشد دگر حشمت والاي
من
سيد
علاي حفيظ دفتر خود را
مبند
واي نباشد دگر دفتر و املاي من
آيت
حق
حرف
بسيار و كلام اندك و معني
ناچيز
يعني
آمد كه شوي مرد عمل پس برخيز
چون
دو صد گفته به بازار بري بيزارند
مگر
آنكه بدهي سكه نباشي بي چيز
تا
نشانت بدهم آيت حق را ز
معاد
عاقبت
از تو پذيرند عملت رستاخيز
فرق
باشد به مسلماني و كافر
كيشي
عملي
هست برنده كه لبي دارد تيز
سيد
علاء كه حفيظي به چنين
مرتبتي
فاش
شد از تو همه گونه كجدار و مريز
امشب
فلك
يكباره آذين بسته امشب
به فكر
حوريان دل بسته امشب
در
اين ماه خدا ، صد ماه تابان
به
پهناي افق نو
رسته امشب
نباشد
راحتي بر مه جبينان
مگر
دل بسته دل خسته
امشب
بشر
صد پوست دارد يا فراوان
ولي
يكباره گشته هسته
امشب
شب
مقصود با شب زنده داران
بيا
، مگريز شو پيوسته
امشب
فراري
بوده اي از حق ستيزان
به
نزد حق بيا آهسته امشب
سيد علاء حفيظي
تو گريزان
خدا
خواهد ترا وارسته
امشب
امان
عندليبي به
چمن بال ز جان مي گيرد
از
چنين صحنه عيان باغ خزان
مي گيرد
يار با ديدن
رخسار پريشان گفته است
رخ من نقش
تو را آئينه
سان مي گيرد
بس
كه گل رنگ نموده به خون
گلبرگش
رنگ از خاك دل پر هيجان مي گيرد
وقت آن شد كه
تماشا و تفرج بكني
آفتاب
است كه مهرش زجهان
مي گيرد
راز
نا گفته نكو دار حفيظي
خوش باش
آنكه
دادست امان نا گه
امان مي گيرد
حكايت
مرا
در غايت آمد شعر حكايت
همچنان باقي است
ز
جام توبه نوشيدم
ولي فكرم همان ساقي است
كمر
بشكست و بر تا شد دو چشمانم
شده بي سو
درون
گود چشمم ناو و قامت در
زمان طاقي است
به
چند منزل رفاقت كرد ،تك
وتنهايم رهايم كرد
خدا
داند چنين اعمال چرا بر
جان من شاقي است
نگاه آرزومندم به در مانده
منم حيران و وامانده
نمي
آيد سفر رفته بر اين عمرم
گمان فاقي است
چه
ميدانم مسلم ميرسد پايان به خوبي
انتظار من
دراين
دنياي دون آري معيشت با
بدان عاقي است
نبايد
گفت آيا لحظه ديدار
شود ممكن به دور يار
به
شكر اين چنين نعمت دعا
در هر مكان راقي است
سيد
علاء حفيظي باش و مشكن
عهد و پيمان را
گذر
از شط و طوفان كن ترا سهم
جنان حاقي است
لعل
شكن
عجبا
نقد به خسران شده از نسيه عقب
گر
در اينحا خزفي لعل شكن
شد چه عجب
علم
آن است كه مشت باز شود حد
وجب
يا
به شب سردي ما اوج بگيرد بر تب
سخت آسان بشود ما حصل رنج و تعب
گر
كه دندان بگزي خون بلغزد
به دو لب
دست شق القمري شقه نموده مرحب
مرحب
و ماه كجا ، ماه قمر ، مرحب
شب
اي
كه در عيش فرو مانده اي
از لهو و لعب
بهتر
آن است كه ما دست بداريم
عقب
سيد
علاء تو حفيظ دل خود باش
به رب
ديده
اي سوخت دلم آه
دلم چشم سبب
مهر آئين
خدا
را من ندانستم چرا نسرين به ما آورد
حديث
غصه برما زد كه اين شيرين
به ما آورد
همين
تركي كه از لشكر كمين بر
راه و كالا زد
گرفته
دست ما امروز و كلك چين به ما
آورد
سياهي
و سفيدي هزل اين
اوراق و دفتر شد
كه
ارژنگي ز ماني به ورق
رنگين به ما آورد
رسيد
آن گل به طرف اين
چمن همت مبارك
كه
وقت غنچه بگذشت و دل خونين
به ما آورد
سبك
برخاست دود از آتش آه دلم امشب
خسارت
كمترين بوده ولي
سنگين به ما آورد
از
آن نسرين كه گه گاهي به
فكر و ذكر علاء بود
حفيظي
مي شدش شامل كه مهر آئين
به ما آورد
هشت بهشت
آه از عقل كه شامات به بغداد
بريم
يا اميدي كه بر آن شحنه
ز بيداد بريم
هيچ
گوئي چرا سوخته
از من لب و دل
كو پرستار معالج كه به امداد بريم
غفلت
از تو نسزد خيز به اقدام و عمل
دست
بر سوي همين فكر خداداد
بريم
هر
كه در فكر كند درك درستي
ز معاد
نقد
صحت بدهيم حكم بر اين داد
بريم
گر
چنين راه تو با صدق و صفا
مي پوئي
به
همان هشت بهشت از بر شداد
بريم
سيد
علاء كه شبانگاه سحر مي
جوئي
باش در حد خودت تا بر حداد بريم
مشتاق آفرين
رحمي
نما تو سلمي
اين كاروان حزين است
رفتار
چون غلط شد كي اين روش وزين
است
سجاده
پر ز زهد آن زاهدان
شب شد
لبريز از ريائي
كاين كار بي قرين
است
مرتاض
در رياضت راضي به اين قضا شد
كمتر
خورد بخسبد در
راه آخرين است
عارف
خطر پذيرد تا از سر عادت افتد
عادي
شده دراين فكر دام سر آمدين
است
آنكس
كه ازطريقي سمت خودش جدا
كرد
در
پس روي ز
مولا القاب راشدين
است
يك بيت ديگر افزاي تا
بار را
رساني
باري
كه بسته باشد خود بار كمترين
است
سيد
علاء تو شرحي بر اين غزل
سرائي
صانع
در آفرينش مشتاق آفرين است
ناله
زدم ناله چنين بسيار و آن
عرشت نمي لرزد
سه
سال افزون بر هشتاد ترا
يك شب نمي ارزد
عجب
دارم از
ايوبي كه بي ناله زمان طي كرد
ترا رحمت بود
واسع ولي از من خطا سر زد
اگر نوميد مي
ماندم مرا ابليس غالب بود
چه
كس كوبيد اين در را چگونه
حلقه بر در زد
كبوتر
بود فكر من ، سپيد و بال او پران
چو
دامي ديد از شيطان بموقع بال و پرپر زد
كنون
اي جامع و مانع و يا اي كامل
و صانع
مرا
بهبود مي بايد كه
قلبم با صفا لرزد
سيد
علاء حفيظي تو بخواب
آرام امشب را
قياسي
بسته بودي كان به تخفيف
ندا ارزد
مختصر
تو به يك آه
سحر افسانه را دان
مختصر
طول
قصه يار مي رنجاند از جان مختصر
نقل شيرين حكايت تو به آن فرهاد گوي
تا
به لب جاري كند
لبخند حرمان مختصر
پرده غيب ولا ، بالا
رود اي ساده دل
كام
دل بستان ، مجدد پرده پوشان
مختصر
عشق
باشد دست بسته
مي شكافد هر قلم
با
دو صد حيرت بماني وقت امكان مختصر
خاطره نازك بدار از شمع هنگام طلوع
عمر
گل محدود و بلبل را امان مختصر
دوستان از تلخي ايام ما را باك
نيست
سيد
علاء تو حفيظي داد بستان مختصر
بازاري
ثمين
و نقد آماده بيا با قيمت بازار
نبايد مشتري لغزد به نزد دكه عطار
ندارم دخل و خرج
خود نه
محتاجم
به
اوج احتياج خود
رواج نقد كم ميدار
نبايد
كه عيان باشد همه اسرار
اين فكرت
معاشت
از توان افتد نباشد مر
تو را امرار
ز
بازاري تو بيزاري مجو
هرگز از او فطرت
به
هر زاري هزاري از تو گيرد
توشه اينكار
متاع
خود نمييابي حبيب خود
نميجوئي
ز هر بيگانه ميجوئي
متاعي از سر اضرار
برو
از راه خود كان راه اسباب
و علل دارد
الا
اي مشتري آگه مكن
بر بيع خود اصرار
سيد
علاء حفيظي كه شيطان از
تو بگريزد
همه
پند و همه اندرز ، طريقي
آشنا رفتار
در جا
به آغاز طلوع ماه اندر يك هلال خوش
شجاعت
ميكند داس مه نو در كمال
خوش
به
تربيع همين ماهم ز نصف
نان خبر گيرم
قناعت
ميكند با قرص نان آشفته
ام ناخوش
فلاكت
مي كشم تا بار ديگر
آيد آن تربيع
به
رغم طالع اين ماه خود را
ميكنم دلخوش
ضعيف
آمد هلالم در محاقي چون دگر باره
هلاكت
باشد اما بوده ام
با مردمان سرخوش
سيد
علاء حفيظي بر چنين رفتار
اين ياران
سفاهت
نيست درجامي زني در روزگار
خوش
هندو
بدتر از هندو نبيني هيچكس
گنگ
رود او و
گندو شد بعكس
گاو
مي چرخد بدور خود عبس
بمبئي
پر مي شود از مرده بس
در لقب آرند
هندي را نجس
جيم و پائين تر از گاف مگس
راجه و راجا شده بيداد رس
پاي
نوكر بسته شد زنگ جرس
گر
كه بودا بود در اين عصر
كس
اختيار
خود نميدادي به كس
بايد آنها خود بپا خيزند
و بس
ميرسد فرمان از مير عسس
سيد
علاء تو حفيظي از ارس
باش بر هندو يكي فرياد رس
حافظ
مرد
ميدان بيم از بيگانه كي
خواهد نمود
قدرت
بيگانه آخر فصل طي خواهد
نمود
باقي
دوران زمستان سرد و تلخ
و انجماد
تلخي
مسكر بنه در جام
مي خواهد نمود
منزل خود را به زير چتر امني بر فراز
اين
قبيله ميل اطراقش به ري
خواهد نمود
ناله
بس كن ناي خسته شد ز جار
اين و آن
ناله بسيار ما زين بعد ني خواهد
نمود
بلبل از انديشه گل ها چه
حيران آمده
در
فصول نقد گل كي فكر دي خواهد
نمود
صد
گله در پيش باشد بي رقيب
حافظ منم
سيد
علاء اين حفيظي ترك كي
خواهد نمود
فكرت ناب
هر
كه با ديده جان بر رخ جانان
نگرد
منت
ديدن او هيچ ز چشمان نبرد
به
زر و سيم نشايد
عشوه يار خريد
دل
قوي دار همان لعل بدخشان
بخرد
مي
مرا از غم جان شست دو دست
بال
سيمرغ بر آن ملك
سليمان ببرد
گر
كه مرغي به هوس باز فرودي
بكند
ميل اگر باز
كند در هوس دان نپرد
حق اگر ميطلبي كي تو زماني داري
دم
غنيمت شمريد ورنه
شيطان بچرد
سيد
علاء تو حفيظي سر اين فكرت
ناب
رحمتي
بود ز حق چشم حسودان بدرد
عطر گران
اين
قلم آمده ميدان و عيان مي گويد
كو
حفيظي كه همان فكر زمان
مي جويد
كاروان
ره چو بپيمايد و آتش خاموش
مانده
از او همه جا ،كون و مكان
مي پويد
فصل
آمد كه خزان بر
گل و بر عالم زد
شخم
بر عرصه زديم تخم كلان
مي رويد
لك
لك آنگه كه كند
ترك بلند و مأوا
آشيان
گم شده اي رفته در آن مي
مويد
بلبل
از خط تغزل زند آن چهچهه ها
گل
ز خونابه دل رخ به فغان مي شويد
حافظي
بود كه مي بست نظر شاخ نبات
سيد
علاء همه سان عطر گران
مي بويد
مرحمت
همتي بار دگر تا به سوادي برسيم
رخت
بنديم ز تنگي به گشادي
برسيم
آن
همه در طرف باديه شد سرگردان
طرف
برجي بنهيم سر به عمادي
برسيم
عقل
را وا بنه و حكم محبت
بر خوان
محتسب
را تو بگو تا به
فؤادي برسيم
نيست
اين مرحله با همرهي خضر
زمان
مگر آنگه كه بر خاطر و يادي برسيم
سيد
علاء كه حفيظي ببري بهره
از آن
مرحمت
بود رسيد تا به مرادي برسيم
پير شده
يار
چون فكر مرا خواند
كه تأخير شده
بهر
آن سلسله مو ، پاي به زنجير شده
خوب
در روي من عاشق زارش نگريست
فهم
اين نكته عيان شدكه علاء
پير شده
آمدم
تا كه از
آن دست صراحي گيرم
خون
دل داد بدستم كه
ببين شير شده
سالها ميگذرد يار نكرده است
نظري
يا
رب آن روز مباد خسته ز تدبير
شده
قلم ما ز ازل حرف دروغين ننوشت
عادل
است باز مجهز به
يب و تير شده
تير
باران شدم از ناوك مژگان
حريف
گو
فرود آي كه تن هجمه شمشير
شده
من از اين
پس به حفيظي ندارم منت
روزگارم همه سان
ناله شبگير شده
دل شده
از
هر آن دره كه داني به جهان
پاكترم
رقص
شمشير ببين از
همه چالاكترم
از
سر ترس اگر مرگ فراري شده
است
در
ميان اين همه ترسايم و
بي باكترم
مست
ميدان الستم كه سراپا هوشم
بر
جهد خون ز رگم از همه سفاكترم
يار
رفته و دلم گشته همه پر
ز غمش
از
غم امت او دل شده غمناكترم
دوست
ما را به شرابي
ننموده مهمان
گرحفيظم به جهان زنده عطشناكترم
طلب يار
بيهوده بسي در طلب يار دويدم
با
چشم سرم هيچ از آن يار نديدم
عطرش
كه پراكنده بود بر در و
ديوار
بوي
خوش آن يار به مقدار شنيدم
وصف
رخ دلدار كه نقل همه جا
شد
من قصه آن
يار به تكرار شنيدم
طعم
خوش آن يار در سورسرا بود
از
طعمه آن يار به اصرار چشيدم
تا بود عيان بود به رؤياي من
زار
از
خواب گران در پي آن يار
پريدم
اي
سيد علاء تا كه حفيظي وطلبكار
بسيار شده من
به طلبكار رسيدم