كاش مي شد دردل شب
مي درخشيدي دوباره
هر كجا سر مي كشيدي
مثل مهتاب و ستاره
كاشكي مي شد دوباره
نخلها را مي تكاندي
غصه ها را دردها را
از دل ما مي تكاندي
باز هم خورشيد چشمت
صبح را آغاز مي كرد
خنده هاي مهربانت
غنچه ها را باز مي كرد
كا ش ميشد مثل آن چاه
مي شدم محو صدايت
گريه مي كردم شبانه
از ته دل پا به پايت
رودابه حمزه اي
|
گم شد مداد رنگي ام
حالا كجا پيدا كنم
بايد كه بعد از اين
كمي
چشمان خود را وا كنم
شايد مدادم را كسي
از كيف من برداشته
حتماً فراموشش شده
در جاي آن نگذاشته
بايد كه توي خانه مان
افتاده باشد بي خبر
يادم بماند خانه را
امشب بگردم بيشتر
حالا بپرسم ديده است
آيا مدادم را كسي
طفلك مداد رنگي ام
مي ميرد از دلواپسي
تقي متقي
|
وقتي اذان مغرب
پيچيد در خيابان
زد در دلم شكوفه
گلبوته هاي ايمان
رفتم وضو گرفتم
از حوض توي مسجد
شد سينه ام پر از گل
از رنگ و بوي مسجد
باغي ز سبزه و گل
در چشم خود نشاندم
من در صف جماعت
رفتم نماز خواندم
وقتي به خانه رفتم
ديدم كه مثل ياسم
بوي گلاب مي داد
هم دست و هم لباسم
چعفر ابراهيمي
|
باز هم وقت
اذان
در دلم غوغا
شد.
باز هم ترديدي
در دلم پيدا
شد.
يك طرف درگوشم
هست حرف شيطان
كه بخواب و
خوش باش
خسته اي تو
الآن
يك طرف اما
هست
يك نداي زيبا
كه بپا خيز
اكنون
دعوتت كرده
خدا
ناگهان خورشيدي
توي قلبم تابيد
رفت از خاطر
من
ابرهاي ترديد
محمد
رضا ميرزايي
|